اینجا بخوان

روزنوشته های یک نوجوان

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ atena aa
معرفی کتاب سی‌بل (split personality)

معرفی کتاب سی‌بل (split personality)

این چندوقت اخیر دوره‌ی کم کتاب خواندن من بود.از یک‌ط‌رف تب فرندز و این قضایا نمی‌گذاشت به کتاب‌های دست‌نخورده توی قفسه‌ام برسم،از یک‌طرف هم یکی از دوستان به یک کلاس داستان‌نویسی خیلی‌خوب میرفت و میگفت که استادش (که از قضا صاحب نام هم هستن ایشون)درباره‌ی کتاب‌های خفن مثل ناتوردشت و این‌ها توی کلاس بحث میکرده و در طی این مدت به آن‌ها فهمانده که اصولا هرکتابی که خوانده‌اند را اندازه‌ی یک ماهی هم نفهمیده‌اند و باید بروند و ده بیست باردیگر هم بخوانند تا بالاخره بفهمند آن هولدن کالفیلد بخت‌برگشته توی ناتوردشت تا آخرداستان توی آن مرکزدرمانی بستری می‌ماند.این‌هارا که شنیدم کلا انگیزه‌ام برگشت از خواندن تهوع ژان پل سارتر که به تازگی خریده‌ بودمش.ناتوردشت را یادم است دوازده‌سالگی خواندم.آن‌موقع خیلی سطحی درگیرش شدم.یعنی انقدر مطالب را عمقی زیرورو نکردم.منظورکتاب‌را فهمیدم ولی در سطح همین ویکی‌پدیای خودمان.

بگذریم.همه‌ی این قضایا باعث شد که من حدودا در طول بیست روز چهل پنجاه صفحه بیشتر کتاب نخوانم.تا اینکه یک دوست عزیزی لطف‌کرد و این کتاب سی‌بل را به من قرض داد.قبلا با همان دوست عزیز نشسته بودیم و دوتایی ((split را نگاه کرده بودیم و شیفته‌ی ایده‌اش شده‌بودیم ؛اختلال تجزیه هویت.

حالا این اختلال تجزیه هویت چیست؟عامیانه و ساده‌اش میشود یک‌جورعملکرد دفاعی ذهن دربرابرحجم زیاد شوک‌های وارده درطول زمان و درجهت هندل کردن آن‌ها.

عملکرد دفاعی را می‌توانیم این تعریف کنیم که مغز وقتی با حجم اطلاعات زیادی مواجه می‌شود که صاحبش توانایی برخورد و تحلیل و تحمل آن‌ها را ندارد شخصیت‌های دیگری خلق میکند.شخصیت‌های دیگر برعکس شخصیت اصلی توانایی برخورد با آن مشکل خاص را دارند. اما اگر میزان استفاده از این مکانیسم دفاعی یا شدت آن، چنان زیاد باشد که فرد دچار ناراحتی شود، دیگر کاربرد این مکانیسم دفاعی، بدردبخور نیست و باعث بروز اختلال در فرد می‌شود.بقیه‌اش را می‌توانید خیلی خلاصه اینجا  و اینجا بخوانید.

کتاب سی‌بل نوشته‌ی " فلورا ریتا شرایبر" داستانی‌واقعی درباره‌ی زنی به اسم

(Shirley Ardell Mason) که در کتاب با نام سی‌بل شناخته می‌شود است که دارای هفده شخصیت است و کتاب طول درمان یازده‌ساله‌ی او وعلت بروزاین اختلال در اورا شرح میدهد.

من اول که کتاب را گرفتم حدودا بیست سی صفحه‌اش را خواندم و دیگروقت نشد که بروم سراغ بقیه‌اش.تا اینکه دیشب به خودم گفتم که تنبلی در این‌مورد واقعا بس است دیگر:).ساعت دوازده شب کتاب را برداشتم و تا سه و نیم صبح یک‌بند خواندم.آخرش که تمام‌شد با خودم گفتم بالاخره یک کتاب مثل‌آدم خواندم.کتاب منظورش را رک وراست می‌گفت و مثل بعضی‌ها توی هزارجور لفافه نمی‌پیچاندش.آخر تقصیرمن چیست که فهم و سوادم به فهمیدن اینکه سلینجر چه می‌گوید قد نمیدهد:)

جدا ازشوخی همیشه یک‌چیزی ته‌ذهنم بوده‌است که بعضی وقت‌ها ما بعضی نویسنده‌ها را از چیزی که هستند بزرگ‌تر جلوه می‌دهیم.اصلا شاید نویسنده بیچاره هیچ منظوری ازجمله‌ی حسنی نگو بلا بگو نداشته‌است.میاییم هزارجور نظریه را بهش ربط می‌دهیم و استناد تاریخی میاوریم.  کام آن.

پ‌ن :نویسنده هیچ‌گونه ادعایی درمورد بند‌بالایی نداشته و اگرحرفش به نظرتان زیادی چرت است اورا به بزرگی خودتان ببخشید:)

پ‌ن 2: کلا هدف از معرفی کردن این کتاب این بود که اگر شما هم مثل من شیفته ی اینجور قضایا هستید (یعنی فکر نمیکنید که چون خفنه بزار بگم روانشناسی رو دوست دارم)از دستتان نرود.درباره ی کتاب دو تا فیلم هم ساخته شده که من ندیده ام ولی سرچ کردنش ضرر ندارد:)مرسی

پ‌ن 3: روانی هیچکاک هم هست:)


۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۲ ۳ نظر
atena aa
دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ atena aa
از الان به بعد..

از الان به بعد..

 

 

خیله خب.برو‌ کنار.بالاخره میخوام حرف بزنم.باید قبل ازاین‌که مدرسه‌ها شروع بشه حرف بزنم.باید تموم کنم این قضیه رو بالاخره.

 

خیلی‌وقته که از مسافرت اومدیم.اومدم این‌جا سفرنامه بنویسم گفتم ولش کن.رفتم عکس‌های مسافرت رو برای دوستام بفرستم گفتم ولش کن.کی اهمیت میده که تو کجا رفتی؟ نشستم برنامه ریختم دوباره برای انجام دادن‌ کارام.نتیجه داد.گفتم بیام اینجا بنویسم که گفتم ولش‌کن.تنبلی نبود که ننوشتم،با انرژی داشتم کارام‌و میکردم.انگیزه داشتم و دارم.خلاصه میگم که تنبلی نبود که ننوشتم.

 

کلی چیزای جدید و نیومدم اینجا بنویسم یا به کسی بگم.کلی فکرکردم راجع به حرف‌زدن با دوستام.وقتی کسی‌رو ندارم که باهاش حرف بزنم که معمولا هم‌ همینطوره توی ذهنم تجسم میکنم که دارم با یکی حرف میزنم و براش همه‌چیزو تعریف میکنم.این مدت هم همش همینطور بود.تو ذهنم یا داشتم با یکی حرف میزدم یا داشتم به ایده‌ی پست‌هایی که اینجا میتونم بنویسم فکرمیکردم.

 

همینجوری گذشت،دیدم ای‌وای،چرا من اینجوری شدم؟دیگه احساسات عجیب‌غریب ندارم.همین چند ماه پیش بود که دیدم وای چقدر احساساتم میتونن پیچیده‌ باشن.الان انگار که یه‌دفعه ای شیش‌هفت سال بزرگ شده‌باشم دیگه هیچی مثل قبل پیچیده نیست.یک نفر بهم گفت که ممکنه اینجوری بشه.ولی فکر نمی‌کردم انقدر زود اون دوره رو ازدست‌داده‌باشم.نمیدونم شایدم انقدر توش غرق شدم که متوجه‌ش نمیشم.دیگه انگار اون غده‌ی آنالیزمغزیم رو از دست‌دادم.قبلنا حتی وقتی‌که معلم داشت سرم داد میزد وتیکه‌مینداخت به جای حرص‌خوردن میرفتم تو بهر اینکه چه هورمونی توی بدنش ترشح شده که باعث‌شده انقدرعصبانی باشه یا ما میتونیم توی هوش‌مصنوعی مفهوم حمله‌ی‌شخصی رو تعریف کنیم؟الان دیگه نمیتونم اونجوری باشم.الان فوقش اگه کسی اونجوری باهام رفتارکنه زل میزنم به خط اتوی‌ لباس طرف و میرم تو فکرهیچی.خب بازم همه‌ی اینا اتفاق افتاد و من نیومدم که اینجا بنویسم.قبلنا حوصله‌داشتم که جواب آدما رو بدم.الان فقط سکوت میکنم.نه اینکه عاقل دهری باشم یا یه همچین چیزی ، فقط دیگه حوصله‌ ندارم.حوصله حرف‌زدن ندارم.حوصله‌ی ارتباط برقرار کردن ندارم.آخرین‌بار که خواستم تلاش کنم برای حرف‌زدن،حرف‌زدن که میگم منظورم بیان مشکلاته ،طرف تلفن رو روم قطع‌کرد.دقیقا همونجایی که داشتم‌میگفتم ببین من خیلی به خودم فشار آوردم که بهت زنگ‌زدم،اگه وقت نداری بگو.خب انتظارش رو نداشتم.طرف کار بدی کرد.دقیقا همونجایی که داشتم منفجرمیشدم.

 

مشار مدرسه آخرین بار بهم گفت که حرف بزن با دوستات با آدما.گفتم من که حرف میزنم.گفت خودت میدونی منظورم چی بود.

 

این‌که این‌مدت نیومدم اینجا بنویسم همش به‌خاطر این بود که میترسیدم دوباره ارتباط برقرار کنم. من آخرین وطیفه نسبت به حرف‌مشاور رو انجام ‌دادم.عکسا رو برای دوستم فرستادم و باهاش تلفنی حرف‌زدم.هر موقع که میخوام‌بشینم فرندز نگاه ‌کنم به خودم یادآوری‌ میکنم که اینا همش تخیلیه.هیچ‌وقت پیش‌نمیاد که آدم این‌همه دوست‌خوب داشته‌باشه که بهش اهمیت بدن.هربار یادم میاد که من هفت‌تا دوست‌ صمیمی توی مدرسه دارم که همشون میدونن من وبلاگ دارم وفقط یک‌نفر ازونا هست که آدرس اینجا رو داره.برای بقیه هیچ اهمیتی نداره.درواقع.یک‌بار به یکیشون گفتم میخوای بهت آدرس وبلاگمو بدم.گفت ایی.گفتم مرسی خدافظ.و اون یه نفر رتبه‌ی دوم رو تو بهترین دوستای من داشت.

 

 

 

خب حرف نمیزنی میگن خاک‌برسرت،چپیدی توی اون اتاق با اون لپ‌تاپ مسخره‌ت با هیچکی حرف نمیزنی اخلاقتم که روزبه‌روز داره بدترمیشه.حرفم میزنی تلفن رو روت قطع‌میکنن.مشکل از منه اما نه اونجوری که به‌نظرمیاد.اگه بخوام توارتباط برقرارکردن با آدما مشکلی ندارم.معمولا همیشه میتونم کارخودمو راه‌بندازم اما میترسم از ارتباط برقرار کردن؛اینو گفتم که به حساب هرچی گزاشتین، نزارین به حساب اون.خلاصه که من لاک خودم رو ترجیح‌میدم.ساکته،آرومه و حاشیه نداره.هیچ‌کس هم نمیتونه بهم گیر بده.همینجا برای ‌این‌که نترکم کافیه.یه عده‌م هستن که لطف‌میکنن میان چرت‌و‌پرت های من‌رو میخونن.فقط هم دو‌تا دوست واقعی دارم .همین برام کافیه.مدرسه داره شروع‌میشه.خب امسال قراره یکم آروم‌تر باشه.چندلر میگفت شوخی‌رو به عنوان مکانیزم دفاعیش انتخاب‌کرده.منم این روش رو انتخاب‌میکنم.

 

۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۲ ۳ نظر
atena aa
يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ atena aa
من که سرتاسر خموشم..

من که سرتاسر خموشم..

باز هم مثل هرشب من سه ساله ام.سارافونی را پوشیده ام که خیلی دوستش داشتم.موهایم کوتاه بود مثل هرشب.و همانجایی ایستاده ام که هرشب می ایستم.و پایین را نگاه میکنم.و بعد می پرم؛مثل هرشب.و به پایین سقوط میکنم.سقوط سقوط و سقوط.اما اینبار تنها نیستم.خود بزرگم با قد دیلاقش آن جا ایستاده است.و فقط نگاه میکند.فکر میکنم هر شب آن جا ایستاده بوده و من نمیدیدمش.حالا هم که من به کمکش احتیاج دارم نمیاید بغلم کند.میشناسمش.نمیتواند.مثل تمام حرف هایی که میخواست بزند و از ترس اینکه بغضش بترکد  خفه شد.حالا هم نمی خواهد چیزی از خودش را  لو بدهد.برای همین آنجا ایستاده و فقط خاطراتش را مرور میکند.میتوانم حس کنم که با خودش میگوید؛چرا من؟من که مثل همه بودم.من که فرقی نداشتم با دیگران.چرا من؟در ذهنش دختر پنج ساله ای است که با لباس عروس نارنجی اش در خانه ی مادربزرگش را باز میکند و میدود سمت آرایشگاه.به خیال اینکه دختر خاله اش هم منتظرش است.و می فهمد که گولش زده اند.هیچ کس آنجا منتظر او نیست.مثل همیشه.هیچ کس نیست که دستش را بگیرد و بگوید اشکال ندارد.مثل همیشه.همانجا دستگیره در را بغل میکند و میزند زیر گریه.بعد هم سلانه سلانه بر میگردد سمت آن خانه ی لعنتی.که همیشه دوست دارد از آن جا فرار کند.برگردد خانه ی خودشان.برگردد به شهری که خیلی دوستش دارد و ازین شهر کوچک خاک گرفته ی پر از آدم های حسود و کینه توز فرار کند.با خودش فکر میکند بزرگ که شود درست میشود.دیگر مجبور نیست که به اینجا بیاید.دلش میخواهد در حلق همه ی آن آدم ها بنزین شعله ور بریزد و خلاص شود.اما نمیشود...ته همه ی این ها ختم میشود به اینجا.بالای راه پله ی خانه قدیمی با سارافون جین اش ایستاده و خودش را پرت میکند.مثل هر شب.اما اینبار فرق میکند.خود بزرگ خسته اش؛خود بزرگ چهارده ساله ای که فهمیده است هیچ وقت نمی تواند از آن خانه و آدم هایش فرار کند.از آدم ها فرار کند.؛اینجا کنارش ایستاده و دارد به این فکر میکند که کاش کودکی اش را دوباره ببیند.دستش را بگیرد و با هم فرار کنند از دنیا.از آدم ها.خود بزرگ دارد به این فکر میکند که کاش میشد خود کوچکش را بغل کند و به او اطمینان بدهد که هیچ وقت تنهایش نمی گذارد.هیچ وقت مسخره اش نمیکند.اما خود بزرگ میداند که هیچ فرصتی برای اینکار ندارد.و حالا ‌که اینجاست باید همه چیز را تمام کند.جلو میرود.خود کوچک را بغل میکند و هردو بدون اینکه چیزی بگویند میزنند زیر گریه.خود بزرگ خیلی وقت است که گریه نکرده است.خیییلی وقت است. بعد هم هر دو می ایستند. انگار هردو میدانستند ته همه ی این کابوس ها به کجا ختم میشود..دست هم را میگیرند و برای آخرین بار

در سکوت




میپرند.

۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۰ ۴ نظر
atena aa