دربارهی مدرسه اگر
یک چیز بخواهم بگویم هم این است که حالم ازش بههم میخورد.دیشب که داشتم وسایلم را
توی کیف میگذاشتم،فکر کردم شاید انقدرهم بد نباشد.شاید مثل پارسال دلم نخواهد که
تابستان هیچوقت بیاید.اما اشتباه میکردم.مدرسهرفتن آخرین چیزی بود که توی این
دوران میخواستم.نشستن توی کلاس بین بیستتا دانشاموز بدبخت دیگر که دارند توی
لباس های قهوه ایشان دم میکنند و وقتی معلم رویش را برمیگرداند انگشت بهش نشان
میدهند؛ اطمینان داشته باشید که هیچوقت دلتان برای این قسمتش تنگ نخواهد شد.
دیشب
که داشتم وسایلم را جمع میکردم، کتابخانهام را نگاه کردم تا یک کتاب با خودم ببرم.اگر
حتی کتاب را هم نخوانم وجودش توی کیف باعث میشود احساس برتری نسبی به این آدمهایی
داشتهباشم که اکثرشان بزرگترین هدفشان جراح مغز و اعصاب شدن است.آخرش فایت کلاب
را برداشتم.دقیقا کتاب نماد احساسی است که من به این وضعیت داشتم.کتاب را دوبار
خواندهام ولی گذاشتهام تا بارسوم بخوانم و از رویش یادداشتبرداری کنم.اما
ایندفعه حتی وجود کتاب هم باعث نشد یکذره حس بهتری پیدا کنم.مثلا معلمی که به حساب
خودش خیلی روشنفکر است با اعتماد بهنفس عجیبی میآید و می نشیند و برای بار
میلیونیوم از اینکه ما باید تغییر را از خودمان شروع کنیم حرف میزند.در مواجه با
اینطور معلمها اعصابم بیشتر خورد میشود.خدا لعنتت کند.چرا فکر میکنی ما فکر
نمیکنیم؟چرا فکر میکنی اینکه خودت یکبار برداشتهای توی ویکی پدیا یک چیزی را سرچ
کرده ای حالا علامه ی دهر شدهای؟ولم کن بروم.باز معلمی که فکر میکند با انقلاب
کردن میشود همه چیز را درست کرد را یک جای دلم میتوانم بگزارم؛آن یکی احمقی که
میگوید پفک کار اسراییل است را چهکار کنم؟همهی این ها هم معلمهای مدرسه
تیزهوشان هستند که به حساب خودشان بهترینند.اینها که اینجور باشند وای به حال
بقیه!
این چندسال گذشته
اکثرا وقتی که زنگ میخورد و میآمدم توی کلاس مینشستم؛ فکرم میرفت سمت چیزی که یک
زمانی توی زندگینامهی ایلان ماسک خواندم.اینکه نویسنده میگفت ماسک در دوران
مدرسه مینشسته با پسرعمویش درمورد ایدههایشان حرف زدن.همیشه وقتی یاد این میافتم،
حسرت میخورم.کاش به یکنفردر دنیای فیزیکی دسترسی داشتم که میتوانستم با او دربارهی
چیزی به جز فیلمها حرف بزنم.یکنفر که دغدغهی تکنولوژی داشته باشد و پیگیر اخرین
اخبارهوشمصنوعی باشد.کسی که واقعا هدفی جهانی توی سرش باشد و وقتی که بهش میگویی
میخواهم رشتهی ریاضی بخوانم،نگوید ریاضی که بازار کار ندارد.بحث تکراریست.توی
یکی از بهترین مدرسههای راهنمایی چندمین شهر بزرگ ایران نمیتوانم چنین فردی را پیدا
کنم.یکبار از یکنفر پرسیدم که همه توی وبلاگشان مینویسند که توی فلان جا رتبه آوردهاند
یا فلانکار راکردهاند؛ من هم بنویسم؟
گفت اگر به چیزهایی
که بهدست آوردهای افتخارمیکنی بنویس.فکر نمیکنم جایی توی وبلاگ گفته باشم که
توی مدرسه تیزهوشان درس میخوانم.بهخاطر اینکه هیچوقت بهش افتخار نکردهام.هیچ
دستاوردی برایم نداشتهاست.آن موقع که میخواستم آزمون بدهم انگیزهام این بود که
با ادم های بهتری روبه رو خواهم شد.اگر بهتر منظور این بچههایی اند که وقتی وارد
کلاس میشوی شلوارت را پایین میکشند؛ کاش همان موقع میفهمیدم و وقتم را تلف نمیکردم.الان
انگیزهام فقط دبیرستان است.سروکله زدن با آدمهای بزرگسالتر.بازهم همان شد:)
هنوز که هنوزاست
باورم نمیشود قرارست نه ماه دیگر هم به مدرسه بروم تا تابستان شروع شود.نه ماه
زندان میشود تعبیرش کرد.سرکلاس کتاب بخوانی میاندازنندت بیرون؛زنگتفریح کتاب
بخوانی بچه ها مسخرهات میکنند.سرکلاس فیزیک بمیری و زنده شوی تا عقربه بچرخد و
زنگ بخورد و در همان حال به معلم هم فحش بدهی که چرا درس به این شیرینی را اینقدرعذابآورمیکند.یک
ساعت و نیم کامل به پنجره نگاه کنی و بیشتر از همیشه آرزو کنی که کاش همهی آن
داستان های تخیلی واقعیت داشتهباشدو بتوانی تبدیل به بتمن شوی و از پنجره پرواز
کنی و بروی. حالت از زیست بههم بخورد وبازهم مجبور باشی بشینی و به جزییات چندشآور
بدن کرمها گوش بدهی.زنگتفریح بروی بیرون و بنشینی بین آدمهایی که برای لیتو غش
و ضعف میروند.این آخری واقعا غیرقابل تحمل است.
نمیدانم دیگر چهبگویم.بیصبرانه
منتظر روزیام که دیگرمجبورنباشم به مدرسه بروم.میدانم دلم برای این روزها تنگ
خواهد شد.اما وقتی بنشینم و خاطراتم را بخوانم اطمینان دارم که دیگر هیچوقت حاضرنیستم
پایم را توی هیچ مدرسهای بگذارم.