اینجا بخوان

روزنوشته های یک نوجوان

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ب.ظ atena aa
Faded

Faded

هر لحظه که میگذرد،هرروز که میگذرد، احساس میکنم که دیگر این من نیستم که داخل این اتاق‌ها راه میروم.. این من نیستم که میرود بازار و خرید میکند.. این من نیستم که درس میخواند.. احساس میکنم که اگر لای لپتاپم را باز کنی گرد و خاک‌های چیزی که قبلا من بوده میزند بیرون.. رو دکمه‌های کیبرد را که نگاه کنی اثر انگشتم را میتوانی تشخیص بدهی..و میدانم که اگر بمیرم تنها چیزی که میتواند ثابت کند من قبلا این جا بوده‌ام همین اثر انگشت‌هاست.. که تا چندوقت بعد از مرگم آن هم با جسد پوسیده‌ام از دست میرود.کودکی من خلاصه در کتاب‌های هری پاتر است که حتی نسخه‌ی کاغذیشان را هم ندارم. فقط رد یک انگشت است که هزاران بار روی صفحه‌ی تبلتی که الان وجود ندارد بالا و پایین رفته است.خیلی از کتاب‌هایی را که خوانده‌ام توی کتابخانه‌ام ندارم. من اشکی‌ام که روی تمام این کتاب‌هایی ریخته‌ام که وجود ندارند.. من آنی نیستم که دارد درون عکس میخندد یا لب ولوچه‌اش آویزان است من آن فکری‌ام که درآن لحظه‌ از ذهنم عبور کرده.. من خلاصه شده‌ام توی فیلم‌های موردعلاقه‌ام.. فیلم‌هایی که حتی حجمی برای ذخیره کردنشان برایم در لپتاپ باقی نمانده. من آن فکری‌ام که هرشب صحنه‌ی سوار هواپیما به مقصد تهران شدن را برای چندمین بار مرور میکند.من همین آدمم. من نه اعتقادی دارم که بروم و پیرو مکتبی بشوم و نه آنقدر اجتماعی‌ام که دنیایم درون دوستانم خلاصه شده باشد... پس وقتی که تو از من میخواهی که خودم رامعرفی کنم چه بگویم؟ وقتی از میپرسی که آیا به کتاب پناه آورده‌ای چه بگویم؟ من حتی وجود هم ندارم. من یک تئوری‌ام. یک فکرم. من خودم یک کتابم.کتاب خیلی خوبی هم نیستم.سنی هم ندارم، فقط طولانی ام.. خیلی طولانی.


۲۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۸ ۸ نظر
atena aa
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۲ ق.ظ atena aa
این روزا

این روزا

امروز امتحان ریاضی داشتیم.بسی احمقانه بود.صبح بلند شدم یک نگاهی به کتاب انداختم و بعد رفتم سرجلسه.این بچه‌های مدارس عادی چیکار میکنن خدایی؟لوزی کشیده بود بعد گفته بود جای خالی رو کامل کنید.شکل..... است.سر جلسه به جای اینکه خوشحال باشم که امتحان آسونه حرصم گرفته بود وحشتناک.بابا حداقل یکم سختش میکردین.تو پنج دیقه من بیست تا سوالو حل کردم بعد از مراقب پرسیدم زمان چقدره؟گفت صد و بیست دیقه!مگه لعنتیا آزمون سمپاد میخواین بدین؟بعد جالب اینه که ما امتحان‌های میان ترم  پایان ترم دو سال پیشمون همه در سطح تیزهوشان بود.یعنی خودتو میکشتی بیست میگرفتی معدلتو بعد یکی از مدرسه فلان میومد میگفت آره بابا هشتم که آسون بود منم معدلم و بیست شدم:/یعنی دهنتون سرویس با این نظام آموزشی.

میدونم که ما انتخاب کردیم که اینجا باشیم و ازین خزعبلات..نیازی به یادآوری نیس.

از ماه رمضون بدم میاد.تمام برنامه‌هامو خراب کرد.ازونجایی که من کلا کم انرژی هستم و آهنم پایینه و اینا روزه گرفتن باعث میشه هم موقع روزه بی‌حال باشم هم بعد افطار.خیر سرم شیش تیر تعیین مرکز دارم.باشد که رستگار شویم..

از روزای امتحان پایان ترم خیلی خوشم میاد..مخصوصا این روزا که امتحانامون وحشتناک آسونه.صبح ساعت یه ربع به ده میری مدرسه ده امتحان شروع میشه فوقش ده و نیم تموم میشه،دیگه نهایتا سرویس دیر بیاد یازده برمیگردی خونه.بسی خوشحالم ازین بابت.حجم حماقت کمتری که مجبورم تحمل کنم باعث میشه خیلی خوش اخلاق‌تر باشم در طی این روزها. خب اگه پول داشتم که برم کتاب بخرم وضعیتم خیلی بهتر هم میشد.الان مطلقا هیچ کتاب جذابی برای خوندن ندارم.آخری که پونصد صفحه بود رو تو یه روز تموم کردم.با اینکه هی به خودم میگفتم باید جیره‌بندی کنی که چند روزتو بگیره ولی نتونستم.نتیجه ش هم اینه که هی تهوع ژان پل سارتر رو برمیدارم که برای هزارمین بار شروعش کنم هی تو صفحه‌ی سوم خوابم میگیره.خدا وکیلی جدا از تمام پزهای روشنفکری کی این کتاب رو تا ته خونده؟خیییییلی کسل کننده ست.میگن آدم وقتی یه متنی رو میخونه تا پنجاه شصت درصدش رو متوجه میشه؛من با نهااایت دقتی که کردم فقط بیست درصد هر صفحه رو میفهمیدم منظور دقیق نویسنده رو.نه اینکه جمله‌های سختی داشته باشه فقط مشکلش اینه که فاکینگ بورینگه.

کسی هم نیست که برم ازش قرض بگیرم.اگه بخوام چیزی ازین بچه‌ها قرض بگیرم احتمالا باید سیگار شکلاتی بخونم.ولی خب الان یک نفر یادم اومد که شاید کتاب بدردبخور داشته باشه..برم ببینم چی میشه.

فعلا شروع کردم همشهری داستان خوندن.یک مجموعه‌ی عظیم قدیمی ازشون دارم که نخوندمشون ولی خب بدیش اینه که وقتی یه دونه رو تموم میکنی نمیتونی بگی من یه دونه کتاب رو تموم کردم.یعنی مدرکی نداری برای اینکه بگی روزتو هدر ندادی.

دستام صبحا بدتر از قبل میلرزه و واقعا نه هیچ دلیلی به ذهنم میرسه نه هیچ راه حلی.انقدر بد شده که یارو اون روز تو تاکسی پرسید دخترم حالت خوبه؟

یک عالمه برنامه ریخته بودم برای سیم کارت و ایناها. ولی اونم به باد فنا رفت.یعنی اگه من شروع کرده‌بودم به یک اپراتور جدید زدن و تولید شماره تا الان موفق‌تر از این قضیه بودم.ولی خب خودمو اذیت نمیکنم.ون نو وان کرز وای شود ای کر؟

دلم نمیاد بشینم بقیه گیم اف ترونز رو نیگا کنم.میگن خیلی بد تموم شده.دلم نمیخواد بد تموم بشه.ولی خب کشش داستانی‌ای که داره نمیزاره نگا نکنم.فعلا شخصیت مورد علاقه‌م لرد بیلیشه.که فکرکنم تو دنیا فقط به نظر من یکی جذابه.باور کن اگه کتاب داشتم نگاه نمیکردم.از بی‌کتابیه که دارم گیم اف ترونز میبینم.نه اینکه سریال بدی باشه ها.مسلمه که بهترینه فقط برای این میگم که نگی وقتت رو هدر دادی.

ترجمان رو هم پیشنهاد میکنم بخونید.من شب‌ها موقع خواب یا هر وقت دیگه ای میرم توش و تا دوساعتم شده پشت سرهم میخونم.تا اینکه سرم درد میگیره یا خوابم میبره.بخونید اگه حوصله دارید.بهتر از فکر و خیال کردن موقع خوابه.با اعصاب راحت‌تری به خواب میرید.

یادمه یه روزی دوستم اومد مدرسه داشت گریه میکرد.ازش پرسیدم چی شده گفت مامانم دیشب از حموم اومده سرش گیج رفته و یکم حالش بد شده واینا.گفتم همین؟گفت همین.یکم پوکر نگاش کردم وبعد سعی کردم که دهنمو بسته نگه دارم و اون بازی کی بدبخت‌تره رو شروع نکنم.دیدم نتونستم دویدم اومدم بالا.بعد به این نتیجه رسیدم که دوست خیلی بدی هستم.به قول یکی از دوستام تو باید یه برچسب ریسک اف تراست بچسبونی به خودت از بس هی میای آدمو وابسته میکنی به خودت بعد غیبت میزنه.خلاصه که مثل من نباشید.و خب مثل اونام نباشید و بدونید که پشت هر آدمی یه داستانی هست.(اصن به من چه هرجور دلتون خواست باشید)

چند وقت پیش یه انشای سیاسی نوشتم تو کلاس خوندم همه دست و تشویق و این قضایا.معلممون از همه بیشتر.گفت اگه ما فقط چند تا دانش آموز بیشتر مثل تو داشتیم دیگه وضعمون این نبود و ازین جور حرفا.بعد اومدم خونه انشا رو پاره کردم انداختم سطل آشغال.چون میدونستم یک دعوای بزرگ در پی داره.آخرشم نتونستم طاقت بیارم گفتم به خانواده که چی نوشتم و چقدر تشویقم کردن و معلمم چه سخنرانی‌ای در افتخارم کرده و اینا.فکر میکنید نتیجه‌ش چی بود؟از شب ساعت شیش تا صبح تو اتاقم نشستم که مثلا فکر کنم به کار بدی که کردم.اولش سعی کردم یکم گریه کنم که دلشون به حالم بسوزه بعد دیدم اصلا اشکم درنمیاد که.تا سه سه و نیم صبح چراغمو خاموش نگه داشتم آخرش گفتم به درک.بلند شدم چراغو روشن کردم نشستم پای لپ تاپ که مثلا از رنجی که میکشیم و دیکتاتوری در سطح خانواده بنویسم یه دفعه به خودم اومدم گفتم برو بابا.بچه‌ی پونزده ساله فکر کرده چی شده حالا.پس اونی که ده ساله تو حصره چی باید بگه؟


یادمه همین امسال جلسه‌ی انجمن اولیا مربیان بود که من با بابام رفتم. دوست دارم این جلسه‌ها رو چون معمولا معلما ازم تعریف میکنن.این دفعه پیش معلم ادبیات که رفتیم یه عالمه مامان بابا دورش جمع شده بودن که باهاش حرف بزنن و اینا.قابل توجه که این معلممون بسی انسان با سوادیه و من خیلی دوستش دارم.باسوادترین معلمیه که تا حالا دیدم تو این چندسال.داشت به همه میگفت که بچه‌تون فلان ایراد و داره و اینا بعد یهو منو اون وسط دید.بعد گفت فلانی رو ببینید چه قدر کتاب میخونه و من چقدر افتخار میکنم که سرکلاس من میشینه و ازین جور حرفا.منم همینجوری داشتم ذوب میشدم.یه پنج دیقه همین جوری تعریف کرد و به مامانا گفت که بچه هاتون باید اینجوری باشن و اینا.همین اتفاق با دوسه تا معلم دیگه‌م افتاد.از راه برگشت من دیگه با اطمینان سوار ماشین شدم که همه چی اوکیه و اینا.وسط راه بابام نگه داشت دعوا سر اینکه تو چرا سر کلاس حرف میزنی؟معلم ریاضیتون گفت سر کلاس با دوستات حرف میزنی.فکر کردم داره شوخی میکنه که سر این قضیه نگه داشته ماشینو.که بعد دیدم نه.بعد ازین که یه عالمه دعوام کرد که چرا موهات از مقتعه‌ت بیرونه تو مدرسه و سر کلاس حرف میزنی راه افتاد.من باورم نمیشد.با بغض همینجوری شوکه داشتم خیابونو نیگا میکردم.خدایا مگه میشه مگه داریم؟الان هر پدر مادر دیگه‌ای بود حداقل نه که افتخار ولی دیگه سر چنین چیز احمقانه‌ای گیر نمیداد.ولی خب مهم نیست.اون موقع گفتم اینم میگذره.نگذشت ولی.وقتی مجبور شدم که یه هیجده ساعت دیگه تو اتاقم بمونم به توهینی که به صداوسیما کردم فکر کنم فهمیدم که نگذشت ولی.

میگن آدمایی که عزت نفسشون پایینه دو جورن.یا همه تقصیرا رو میندازن گردن خودشون یا همه‌ی تقصیرا رو میندازن گردن دیگران.وقتی که یک نفر همه‌ی تقصیرا رو میندازه گردن تو باید چی کار کنی؟من که میگم هیچی.حتی بغضم نباید بکنی.هندزفری رو بذاری تو گوشت و برای لج کردن هر چه بیشتر آهنگ جنتلمن ساسی رو پلی کنی.یه جوری صداشو بلند کنی که از هندزفری بزنه بیرون.که یارو قشنگ حساب کار دستش بیاد.


بله.زندگی همینه.حتی اگه مجبور باشی که صبح و شب چیزایی رو که دوست نداری رو تحمل کنی.چیزایی که اذیتت میکنن.حتی اگه هیچ انگیزه‌ای برای ازخواب بیدار شدن نداشته باشی ولی باید بلند شی چون شاید عصر همون روز یه انگیزه‌ای توت جرقه بزنه که بعد با خودت بگی چه خوب شد که امروز صبح از خواب بلند شدم.




پ ن:ازونجایی که من خشکی قلم گرفتم این چندوقت متن بالا رو برای دستگرمی نوشتم.اگه زیادی چرت و پرت داره و زیادی صادقانه ست و زیادی نامرتبطه به بزرگی خود ببخشایید.

پ ن2:عکس اول هم کاملا مربوطه به پست..فقط کافیه یکم نگاش کنین:)

پ ن 3:همین الان داشتم پست سارا رو نیگا میکردم فهمیدم اونم آخرین پستش اسم مشابهی داره با همین پست.سارا جان بلیو می که کاملا اتفاقی بود..

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۲ ۱۴ نظر
atena aa