باز هم مثل هرشب من سه ساله ام.سارافونی را پوشیده ام که خیلی دوستش داشتم.موهایم کوتاه بود مثل هرشب.و همانجایی ایستاده ام که هرشب می ایستم.و پایین را نگاه میکنم.و بعد می پرم؛مثل هرشب.و به پایین سقوط میکنم.سقوط سقوط و سقوط.اما اینبار تنها نیستم.خود بزرگم با قد دیلاقش آن جا ایستاده است.و فقط نگاه میکند.فکر میکنم هر شب آن جا ایستاده بوده و من نمیدیدمش.حالا هم که من به کمکش احتیاج دارم نمیاید بغلم کند.میشناسمش.نمیتواند.مثل تمام حرف هایی که میخواست بزند و از ترس اینکه بغضش بترکد  خفه شد.حالا هم نمی خواهد چیزی از خودش را  لو بدهد.برای همین آنجا ایستاده و فقط خاطراتش را مرور میکند.میتوانم حس کنم که با خودش میگوید؛چرا من؟من که مثل همه بودم.من که فرقی نداشتم با دیگران.چرا من؟در ذهنش دختر پنج ساله ای است که با لباس عروس نارنجی اش در خانه ی مادربزرگش را باز میکند و میدود سمت آرایشگاه.به خیال اینکه دختر خاله اش هم منتظرش است.و می فهمد که گولش زده اند.هیچ کس آنجا منتظر او نیست.مثل همیشه.هیچ کس نیست که دستش را بگیرد و بگوید اشکال ندارد.مثل همیشه.همانجا دستگیره در را بغل میکند و میزند زیر گریه.بعد هم سلانه سلانه بر میگردد سمت آن خانه ی لعنتی.که همیشه دوست دارد از آن جا فرار کند.برگردد خانه ی خودشان.برگردد به شهری که خیلی دوستش دارد و ازین شهر کوچک خاک گرفته ی پر از آدم های حسود و کینه توز فرار کند.با خودش فکر میکند بزرگ که شود درست میشود.دیگر مجبور نیست که به اینجا بیاید.دلش میخواهد در حلق همه ی آن آدم ها بنزین شعله ور بریزد و خلاص شود.اما نمیشود...ته همه ی این ها ختم میشود به اینجا.بالای راه پله ی خانه قدیمی با سارافون جین اش ایستاده و خودش را پرت میکند.مثل هر شب.اما اینبار فرق میکند.خود بزرگ خسته اش؛خود بزرگ چهارده ساله ای که فهمیده است هیچ وقت نمی تواند از آن خانه و آدم هایش فرار کند.از آدم ها فرار کند.؛اینجا کنارش ایستاده و دارد به این فکر میکند که کاش کودکی اش را دوباره ببیند.دستش را بگیرد و با هم فرار کنند از دنیا.از آدم ها.خود بزرگ دارد به این فکر میکند که کاش میشد خود کوچکش را بغل کند و به او اطمینان بدهد که هیچ وقت تنهایش نمی گذارد.هیچ وقت مسخره اش نمیکند.اما خود بزرگ میداند که هیچ فرصتی برای اینکار ندارد.و حالا ‌که اینجاست باید همه چیز را تمام کند.جلو میرود.خود کوچک را بغل میکند و هردو بدون اینکه چیزی بگویند میزنند زیر گریه.خود بزرگ خیلی وقت است که گریه نکرده است.خیییلی وقت است. بعد هم هر دو می ایستند. انگار هردو میدانستند ته همه ی این کابوس ها به کجا ختم میشود..دست هم را میگیرند و برای آخرین بار

در سکوت




میپرند.