هر لحظه که میگذرد،هرروز که میگذرد، احساس میکنم که دیگر این من نیستم که داخل این اتاق‌ها راه میروم.. این من نیستم که میرود بازار و خرید میکند.. این من نیستم که درس میخواند.. احساس میکنم که اگر لای لپتاپم را باز کنی گرد و خاک‌های چیزی که قبلا من بوده میزند بیرون.. رو دکمه‌های کیبرد را که نگاه کنی اثر انگشتم را میتوانی تشخیص بدهی..و میدانم که اگر بمیرم تنها چیزی که میتواند ثابت کند من قبلا این جا بوده‌ام همین اثر انگشت‌هاست.. که تا چندوقت بعد از مرگم آن هم با جسد پوسیده‌ام از دست میرود.کودکی من خلاصه در کتاب‌های هری پاتر است که حتی نسخه‌ی کاغذیشان را هم ندارم. فقط رد یک انگشت است که هزاران بار روی صفحه‌ی تبلتی که الان وجود ندارد بالا و پایین رفته است.خیلی از کتاب‌هایی را که خوانده‌ام توی کتابخانه‌ام ندارم. من اشکی‌ام که روی تمام این کتاب‌هایی ریخته‌ام که وجود ندارند.. من آنی نیستم که دارد درون عکس میخندد یا لب ولوچه‌اش آویزان است من آن فکری‌ام که درآن لحظه‌ از ذهنم عبور کرده.. من خلاصه شده‌ام توی فیلم‌های موردعلاقه‌ام.. فیلم‌هایی که حتی حجمی برای ذخیره کردنشان برایم در لپتاپ باقی نمانده. من آن فکری‌ام که هرشب صحنه‌ی سوار هواپیما به مقصد تهران شدن را برای چندمین بار مرور میکند.من همین آدمم. من نه اعتقادی دارم که بروم و پیرو مکتبی بشوم و نه آنقدر اجتماعی‌ام که دنیایم درون دوستانم خلاصه شده باشد... پس وقتی که تو از من میخواهی که خودم رامعرفی کنم چه بگویم؟ وقتی از میپرسی که آیا به کتاب پناه آورده‌ای چه بگویم؟ من حتی وجود هم ندارم. من یک تئوری‌ام. یک فکرم. من خودم یک کتابم.کتاب خیلی خوبی هم نیستم.سنی هم ندارم، فقط طولانی ام.. خیلی طولانی.