میای مینویسی زیر عکس د ورلد ایز تو فاکینگ اسمال فر هر؟نمیفهمم.خیلی سعی کردم این جمله رو بفهمم اما نمیتونم.دنیا از وقتی که من متوجه‌ش شدم برام خیلی بزرگ بوده و به نسبت حماقتی هم که هر دوره‌ی زمانی با خودم حمل میکردم بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر شده.هیچ وقت نتونستم توی``دنیای خودم``زندگی کنم جوری که حواسم به دنیا نباشه.دنیا برای من زیادی بزرگه.زیادی ترسناکه.هرچقدرم که این جمله‌ی قشنگو زیر عکس نوید محمدزاده بنویسن و هرچقدرم که دلم بخواد اینو تو بیوم بنویسم؛بازم احساس میکنم که دنیا زیادی برای من بزرگه.هر روز با هر حجم اطلاعاتی که دریافت میکنم فرقی نمیکنه از کجا،سریال باشه پادکست باشه توییتر باشه یا اینستاگرام،هر لحظه احساس میکنم که چقدر چیزایی هست که من نمیدونم.چقدر چیزایی هست که من نمیتونم تجربه کنم.چقدر همزمان برای سنم بزرگم و همزمان زیادی کوچیک.چقدر عقبم از دنیا هرچقدرم که بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.چه ترس‌ها و نقطه ضعف‌هایی دارم که نمیتونم با کسی درموردشون حرف بزنم.چه ایده‌هایی دارم که فقط در حد ایده باقی میمونن.ولی از همه مهم‌تر اینه که هر کاری کنم بازم عقبم.این حس وحشتناک از توی سرم بیرون نمیره.هر چقدر کتاب بخونم هر چقدر پادکست گوش کنم هر چقدر فلان چیزو فلان چیزو یادبگیرم بازم عقبم.یه بار نشستم همین چندوقت پیش سه تا کتاب رو در دو روز خوندم.نه به خاطر شوق یادگیری و ازین جور شرها.حتی نه به خاطر این که کتاب خوندن رو دوست دارم.فقط به خاطر این‌که عقب نمونم.ما یک چلنج کوچیک بین خودمون داریم.سی تا کتاب تو تابستون وچیزای دیگه.نمیخواستم همزمان در حالی که از دنیا عقبم از جمع کوچیک دوستام هم عقب بمونم.هر چی به خودم نگاه میکنم هیچ دست‌آوردی ندارم.هرچقدرم که نسبت به اطرافیانم زیاد باشه بازم هیچی ندارم.مهم نیست چقدر کتاب خونده باشم یا چقدر فلان کار و فلان کارو کرده باشم.اقا من خییییلی عقبم.و دارم خفه میشم ازین حس.تنها راهشم فقط همین کار کردن پشت سر همه.یادگرفتن و کار کردن.ولی این حس ترس،سخته از بین بردنش.همیشه ته ذهنم خودمو با یک نفری(از من بزرگتره)(با اون زمانی که همسن من بوده)یه مقایسه‌ی کوچیکی میکردم.و همین چندساعت پیش فهمیدم که یک کاری رو زودتر از من انجام داده.و این دلیلیه که نتونستم از اون موقع تا الان که هفت و نیم صبحه بخوابم.احمقانه‌ست ولی ترسناکه.حس وحشتناک عقب موندن. چندروز پیش از خودم پرسیدم که وقتی که سی سالم بشه دوست ندارم چه حسی رو داشته باشم؟و جوابش این بود که دلم نمیخواد که زندگی یه نفر رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من جای اون فرد بودم.دلم نمیخواد عکس یه جایی رو ببینم و به خودم بگم که ای کاش من میتونستم برم اونجا.من توی سی سالگی باید جایی باشم که بتونم هرجا دلم میخواد رو برم حتی اگه اونجا مریخ باشه.بحث، بحث پول نیست؛بحث تواناییه.که خب تا حد زیادی با پول سنجیده میشه.میخوام بگم که دنیا هرچقدرم که من بزرگ بشم،برای من همچنان زیادی بزرگه.اون قدر بزرگ که بعضی وقتا از ترس کمبود وقت برای تجربه کردن همه چیز نمیتونم بخوابم.

در کل میخواستم بگم که نمیفهمم اینو که میگید دنیا برای من زیادی کوچیکه.چیجوری دلتون میاد اینو بگید؟شایدم ما بعضی وقتا انقدر میبازیم که جرات نداریم بگیم که ما برای دنیا خیلی کوچکیم.باید بگیم که این دنیاست که قدر مارو نمیدونه.این دنیاست که برای ما زیادی کوچیکه.  چیجوری دلتون میاد برای درست کردن یه عکس نوشته‌ی قشنگ(بخونید بولشت)دنیای به این بزرگی رو نادیده بگیرید؟چیجوری دلتون میاد از خیر آسمون به این بزرگی بگذرید؟چیجوری نمیترسید وقتی گوگل مپ رو بزرگ میکنید تاجایی که نقطه‌ی شهرتون اندازه‌ی یه پیکسل روی صفحه‌ی گوشی میشه؟ها؟چیجوری؟