این چندوقت اخیر دورهی کم کتاب خواندن من بود.از یکطرف تب فرندز و این قضایا نمیگذاشت به کتابهای دستنخورده توی قفسهام برسم،از یکطرف هم یکی از دوستان به یک کلاس داستاننویسی خیلیخوب میرفت و میگفت که استادش (که از قضا صاحب نام هم هستن ایشون)دربارهی کتابهای خفن مثل ناتوردشت و اینها توی کلاس بحث میکرده و در طی این مدت به آنها فهمانده که اصولا هرکتابی که خواندهاند را اندازهی یک ماهی هم نفهمیدهاند و باید بروند و ده بیست باردیگر هم بخوانند تا بالاخره بفهمند آن هولدن کالفیلد بختبرگشته توی ناتوردشت تا آخرداستان توی آن مرکزدرمانی بستری میماند.اینهارا که شنیدم کلا انگیزهام برگشت از خواندن تهوع ژان پل سارتر که به تازگی خریده بودمش.ناتوردشت را یادم است دوازدهسالگی خواندم.آنموقع خیلی سطحی درگیرش شدم.یعنی انقدر مطالب را عمقی زیرورو نکردم.منظورکتابرا فهمیدم ولی در سطح همین ویکیپدیای خودمان.
بگذریم.همهی این قضایا باعث شد که من حدودا در طول بیست روز چهل پنجاه صفحه بیشتر کتاب نخوانم.تا اینکه یک دوست عزیزی لطفکرد و این کتاب سیبل را به من قرض داد.قبلا با همان دوست عزیز نشسته بودیم و دوتایی ((split را نگاه کرده بودیم و شیفتهی ایدهاش شدهبودیم ؛اختلال تجزیه هویت.
حالا این اختلال تجزیه هویت چیست؟عامیانه و سادهاش میشود یکجورعملکرد دفاعی ذهن دربرابرحجم زیاد شوکهای وارده درطول زمان و درجهت هندل کردن آنها.
عملکرد دفاعی را میتوانیم این تعریف کنیم که مغز وقتی با حجم اطلاعات زیادی مواجه میشود که صاحبش توانایی برخورد و تحلیل و تحمل آنها را ندارد شخصیتهای دیگری خلق میکند.شخصیتهای دیگر برعکس شخصیت اصلی توانایی برخورد با آن مشکل خاص را دارند. اما اگر میزان استفاده از این مکانیسم دفاعی یا شدت آن، چنان زیاد باشد که فرد دچار ناراحتی شود، دیگر کاربرد این مکانیسم دفاعی، بدردبخور نیست و باعث بروز اختلال در فرد میشود.بقیهاش را میتوانید خیلی خلاصه اینجا و اینجا بخوانید.
کتاب سیبل نوشتهی " فلورا ریتا شرایبر" داستانیواقعی دربارهی زنی به اسم
(Shirley Ardell Mason) که در کتاب با نام سیبل شناخته میشود است که دارای هفده شخصیت است و کتاب طول درمان یازدهسالهی او وعلت بروزاین اختلال در اورا شرح میدهد.
من اول که کتاب را گرفتم حدودا بیست سی صفحهاش را خواندم و دیگروقت نشد که بروم سراغ بقیهاش.تا اینکه دیشب به خودم گفتم که تنبلی در اینمورد واقعا بس است دیگر:).ساعت دوازده شب کتاب را برداشتم و تا سه و نیم صبح یکبند خواندم.آخرش که تمامشد با خودم گفتم بالاخره یک کتاب مثلآدم خواندم.کتاب منظورش را رک وراست میگفت و مثل بعضیها توی هزارجور لفافه نمیپیچاندش.آخر تقصیرمن چیست که فهم و سوادم به فهمیدن اینکه سلینجر چه میگوید قد نمیدهد:)
جدا ازشوخی همیشه یکچیزی تهذهنم بودهاست که بعضی وقتها ما بعضی نویسندهها را از چیزی که هستند بزرگتر جلوه میدهیم.اصلا شاید نویسنده بیچاره هیچ منظوری ازجملهی حسنی نگو بلا بگو نداشتهاست.میاییم هزارجور نظریه را بهش ربط میدهیم و استناد تاریخی میاوریم. کام آن.
پن :نویسنده هیچگونه ادعایی درمورد بندبالایی نداشته و اگرحرفش به نظرتان زیادی چرت است اورا به بزرگی خودتان ببخشید:)
پن 2: کلا هدف از معرفی کردن این کتاب این بود که اگر شما هم مثل من شیفته ی اینجور قضایا هستید (یعنی فکر نمیکنید که چون خفنه بزار بگم روانشناسی رو دوست دارم)از دستتان نرود.درباره ی کتاب دو تا فیلم هم ساخته شده که من ندیده ام ولی سرچ کردنش ضرر ندارد:)مرسی
پن 3: روانی هیچکاک هم هست:)