من خوابای عجیب تا حالا زیاد دیدم ولی بعضیاشون بودن تا حالا که واقعا خاص بودن.به تعبیر خواب اصلا اعتقادی ندارم ولی خیلی خوشم میاد که داستان خوابم برعکس بقیه اوقات که از یه سری جلوه های ویژه درهمو برهم ساخته شده،یه هدفی رو دنبال کنه.مث وقتی که آدم داره فیلم میبینه.از بچگیم یه چیزایی رو یادمه که نمیدونم تو خواب دیدمشون یا تصورشون کردم.آدمای بی صورت.همییشه خواب اینا رو میدیدم و ازشون وااقعا میترسیدم.این آدمکای سفیدی که رو تابلو های راهنمایی رانندگی هستن؟ازونا.نسخه ی  ده برابر بزرگترشون.خواب میدیدم گله ای دارن از راه پله های خونمون میان بالا و منظم پاهاشونو به زمین میکوبن.گاهی وقتا خواب میدیدم اعضای خانواده اون شکلی شدن.چشماشونو تار میدیدم  و اونام دقیقا میشدن مث آدمکای تو خوابم.میخواستن که بیان منو بترسونن.دقیقا یادم نمیاد این دومیو تو خواب دیده باشم.فکر میکنم تصور کرده باشم.کلا وقتی که بچه بودم همش با خودم فکر میکردم نکنه این آدمای دور و برم واقعی نباشن؟یعنی مامان و بابا و داداشم ازون موجودات ماورایی ترسناک باشن که اومدن درباره ی انسان ها روی زمین تحقیق کنن و منو به عنوان نمونه آزمایش در نظر گرفتن.حالا وقتی بچه بودم انقدرم علمی فکر نمیکردم:)میخوام بگم یه چیزی تو همین مایه ها.تقریبا یک سال پیش بود فکر کنم دوباره خوابشونو دیدم اونم به خاطر این بود که داشتم توی دیجی کالا مگ ول میگشتم و یه خبر درباره ی ساخت یه مستند/فیلم ترسناک درباره ی  اسلندرمن خوندم.یعنی تجسم تمام ترسام بود.دقیقا همون چیزی بود که تمام بچگیم ازش میترسیدم.اونجا بود که دوباره خوابشونو دیدم.

دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که توی یک جای خیلی خیلی بزرگی که مث یه باغ خشک بود که دور و برش دیوارای بلند کشیده بودن گیر افتادم.روی دیوارا فنس کشیده بودن و ازین درای بزرگ سفت و محکم داشت که چند تا سرباز با تفنگ واستاده بودن و ازش نگهبانی میکردن.فضا یه جورایی مثل زندان بود ولی نه.بیشتر مث دنیایی بود که توی 1984تصویر شده بود.فقط کوچیک تر.یه عالمه اتاقای به چسبیده وسط باغ ساخته بودن که آدما توش زندانی شده بودن.منو چند نفر از دوستام بودیم که مث اینکه یواشکی وارد شده بودیم یه سری اطلاعات رو از بین ببریم.اونجا انگار مثل یک سازمان جاسوسی بود.یک نفر هی  میگفت که اینجا راز های تمام مردم دنیا،تمام زندگیشون، تمام اطلاعات خصوصی شون جمع شده و آدمای اینجا دارن از مردم با استفاده از این اطلاعات سواستفاده میکنن.ماباید اونا رو ازبین ببریم.بعدشم هی میگفت که آره یه سری کامپیوتر هست که اطلاعات توی اون ها ذخیره شدن.ما باید به اونا دسترسی پید کنیم.منم فقط یه چیزو تکرار میکردم.هی میگفتم عزیزم آدمای اینجا انقدر باهوش هستن که بدونن کامپیوترا هک میشه.اونا اطلاعاتو به صورت سنتی تر ذخیره کردن.روی کاغذ.ما باید به اونا دسترسی پیدا کنیم.مهم نیس که آخر همه به طرز خنده داری کشته شدن و من از خواب پریدم مهم اینه که چرا این خوابو دیدم.دیشبش داشتم درباره ی فیسبوک و زاکربرگ و اینا، اینور و اونور چیزی میخوندم که رسیدم به خبر رسوایی اخیر فیسبوک.کل شب فکرمو مشغول کرد و وقتی که خوابیدم باعث شد همچین فیلنامه ای توی ذهنم درست بشه:)

نشستم فکر کردم درباره ی اینکه چرا من هی خواب های اینجوری میبینم.چند بار درباره ی ترس های بزرگم فکر کرده بودم ولی این دفعه واقعا به نتیجه ی درست و حسابی رسیدم.آدمکای بی صورت، مامان و بابایی که واقعی نیستن و و دزدیده شدن اطلاعات شخصی.فهمیدم که من از مورد خیانت واقع شدم خیلی میترسم.ازینکه آدم ها اون قدر که دوست به نطر میرسن نباشن.یک بار یادمه وقتی کلاس چهارم بودم با یک نفر دوست شدم وخیلی صمیمی شدیم.خیلی .در حدی که با هم رفت وآمد میکردیم.کم پیش میومد که مادرو پدر من اجازه بدن به خونه کسی رفت وامد کنم.چند وقت بعدش که  یکی از بچه های کلاس اومد گفت که همون بنده خدا همچین چیزی رو درباره ی تو به همه گفته خییییلی ناراحت شدم.نسبت به سنم خیلی حرف دردناکی بود.یادمه تا دوسال بعدش که با هم توی یک مدرسه بودیم دیگه باهاش حرف نزدم.ازهمون موقع یاد گرفتم با دقت با آدما دوست بشم:)

الان که دارم به همه ی این ها فکر میکنم میبینم که خیلی لوس بازی درآوردم در این مورد.رسما این ترس رو برای ذهنم به عنوان نقطه ضعف مشخص کردم.ترس از مورد خیانت واقع شدن.مسخرس.آدم ها هیچ کدومشون هیچ وقت اونقدر شرافتمند نبودن که حواسشون به این باشه که مبادا به دوستیشون خیانت کنن.مبادا فلان کار رو بکنن چون تاثیر وحشتناک بدی روی دیگری داره.آدم ها هیچوقت  پایبند به مقررات نفر دیگه نیستن.و حالا که من این نقطه ضعف رو دارم احتمالا همیشه ضربه میخورم.

در این مورد من یکی که دیگه نمیخوام خواب آدمک های بی صورت رو ببینم.