خیله خب.برو‌ کنار.بالاخره میخوام حرف بزنم.باید قبل ازاین‌که مدرسه‌ها شروع بشه حرف بزنم.باید تموم کنم این قضیه رو بالاخره.

 

خیلی‌وقته که از مسافرت اومدیم.اومدم این‌جا سفرنامه بنویسم گفتم ولش کن.رفتم عکس‌های مسافرت رو برای دوستام بفرستم گفتم ولش کن.کی اهمیت میده که تو کجا رفتی؟ نشستم برنامه ریختم دوباره برای انجام دادن‌ کارام.نتیجه داد.گفتم بیام اینجا بنویسم که گفتم ولش‌کن.تنبلی نبود که ننوشتم،با انرژی داشتم کارام‌و میکردم.انگیزه داشتم و دارم.خلاصه میگم که تنبلی نبود که ننوشتم.

 

کلی چیزای جدید و نیومدم اینجا بنویسم یا به کسی بگم.کلی فکرکردم راجع به حرف‌زدن با دوستام.وقتی کسی‌رو ندارم که باهاش حرف بزنم که معمولا هم‌ همینطوره توی ذهنم تجسم میکنم که دارم با یکی حرف میزنم و براش همه‌چیزو تعریف میکنم.این مدت هم همش همینطور بود.تو ذهنم یا داشتم با یکی حرف میزدم یا داشتم به ایده‌ی پست‌هایی که اینجا میتونم بنویسم فکرمیکردم.

 

همینجوری گذشت،دیدم ای‌وای،چرا من اینجوری شدم؟دیگه احساسات عجیب‌غریب ندارم.همین چند ماه پیش بود که دیدم وای چقدر احساساتم میتونن پیچیده‌ باشن.الان انگار که یه‌دفعه ای شیش‌هفت سال بزرگ شده‌باشم دیگه هیچی مثل قبل پیچیده نیست.یک نفر بهم گفت که ممکنه اینجوری بشه.ولی فکر نمی‌کردم انقدر زود اون دوره رو ازدست‌داده‌باشم.نمیدونم شایدم انقدر توش غرق شدم که متوجه‌ش نمیشم.دیگه انگار اون غده‌ی آنالیزمغزیم رو از دست‌دادم.قبلنا حتی وقتی‌که معلم داشت سرم داد میزد وتیکه‌مینداخت به جای حرص‌خوردن میرفتم تو بهر اینکه چه هورمونی توی بدنش ترشح شده که باعث‌شده انقدرعصبانی باشه یا ما میتونیم توی هوش‌مصنوعی مفهوم حمله‌ی‌شخصی رو تعریف کنیم؟الان دیگه نمیتونم اونجوری باشم.الان فوقش اگه کسی اونجوری باهام رفتارکنه زل میزنم به خط اتوی‌ لباس طرف و میرم تو فکرهیچی.خب بازم همه‌ی اینا اتفاق افتاد و من نیومدم که اینجا بنویسم.قبلنا حوصله‌داشتم که جواب آدما رو بدم.الان فقط سکوت میکنم.نه اینکه عاقل دهری باشم یا یه همچین چیزی ، فقط دیگه حوصله‌ ندارم.حوصله حرف‌زدن ندارم.حوصله‌ی ارتباط برقرار کردن ندارم.آخرین‌بار که خواستم تلاش کنم برای حرف‌زدن،حرف‌زدن که میگم منظورم بیان مشکلاته ،طرف تلفن رو روم قطع‌کرد.دقیقا همونجایی که داشتم‌میگفتم ببین من خیلی به خودم فشار آوردم که بهت زنگ‌زدم،اگه وقت نداری بگو.خب انتظارش رو نداشتم.طرف کار بدی کرد.دقیقا همونجایی که داشتم منفجرمیشدم.

 

مشار مدرسه آخرین بار بهم گفت که حرف بزن با دوستات با آدما.گفتم من که حرف میزنم.گفت خودت میدونی منظورم چی بود.

 

این‌که این‌مدت نیومدم اینجا بنویسم همش به‌خاطر این بود که میترسیدم دوباره ارتباط برقرار کنم. من آخرین وطیفه نسبت به حرف‌مشاور رو انجام ‌دادم.عکسا رو برای دوستم فرستادم و باهاش تلفنی حرف‌زدم.هر موقع که میخوام‌بشینم فرندز نگاه ‌کنم به خودم یادآوری‌ میکنم که اینا همش تخیلیه.هیچ‌وقت پیش‌نمیاد که آدم این‌همه دوست‌خوب داشته‌باشه که بهش اهمیت بدن.هربار یادم میاد که من هفت‌تا دوست‌ صمیمی توی مدرسه دارم که همشون میدونن من وبلاگ دارم وفقط یک‌نفر ازونا هست که آدرس اینجا رو داره.برای بقیه هیچ اهمیتی نداره.درواقع.یک‌بار به یکیشون گفتم میخوای بهت آدرس وبلاگمو بدم.گفت ایی.گفتم مرسی خدافظ.و اون یه نفر رتبه‌ی دوم رو تو بهترین دوستای من داشت.

 

 

 

خب حرف نمیزنی میگن خاک‌برسرت،چپیدی توی اون اتاق با اون لپ‌تاپ مسخره‌ت با هیچکی حرف نمیزنی اخلاقتم که روزبه‌روز داره بدترمیشه.حرفم میزنی تلفن رو روت قطع‌میکنن.مشکل از منه اما نه اونجوری که به‌نظرمیاد.اگه بخوام توارتباط برقرارکردن با آدما مشکلی ندارم.معمولا همیشه میتونم کارخودمو راه‌بندازم اما میترسم از ارتباط برقرار کردن؛اینو گفتم که به حساب هرچی گزاشتین، نزارین به حساب اون.خلاصه که من لاک خودم رو ترجیح‌میدم.ساکته،آرومه و حاشیه نداره.هیچ‌کس هم نمیتونه بهم گیر بده.همینجا برای ‌این‌که نترکم کافیه.یه عده‌م هستن که لطف‌میکنن میان چرت‌و‌پرت های من‌رو میخونن.فقط هم دو‌تا دوست واقعی دارم .همین برام کافیه.مدرسه داره شروع‌میشه.خب امسال قراره یکم آروم‌تر باشه.چندلر میگفت شوخی‌رو به عنوان مکانیزم دفاعیش انتخاب‌کرده.منم این روش رو انتخاب‌میکنم.