دوتا پست دردست انتشار دارم ولی انقدر این چند وقته که مدرسه ها شروع شده اتفاق جالب افتاده که دلم نیومد خوشگل ترین اتفاقشو اینجا ننویسم.

دیروز همینجوری داشتیم با دوستام قدم میزدم که یهویی دوستم برگشت گفت:

وااای!راااستی!یادم رفت بگم!اتنا تو روژیا رو میشناسی؟

 -کی؟

-روژیا.دوست باران.اها.اونجاس..همونیه که داره حرف میزنه.

-اون قدبلنده رو میگی؟

-نه خنگول.اون که فهیمه س اون یکی.

-اها!خب مگه چی شده؟

-میدونستی شعر میگه؟

-چی؟

-شعر میگه.یه شعرای قشنگیم میگه که خدامیدونه.

-جدیییییی؟؟؟اصن بش نمیاد تو فاز ادبیات باشه.حالا چه جور شعرایی میگه؟

-امروز که یه یکیشو خوند درمورد زن بود.ولی مث اینکه سیاسی ام میگه.

-وااااااای!توروخدا!سیااااسی؟دمش گرم خدایی.بزار برم باهاش حرف بزنم.چرا زود تر نگفتی؟

-اعه دیوونه.خب میری دیگه.الان ضایعس.بزار زنگ بخوره.

خلاصه،بعد ازینکه دوستام اجازه دادن من تشریفمو ببرم سریع رفتم پیداش کردم و سر حرفو باهاش باز کردم.دوستم راست میگفت.همون شعری رو که درباره ی زن بود برام خوند.واقعا قشنگ بود.من که چیزی از خود متن شعر یادم نیست.ولی یادمه از محدودیتا گفته بود.ازین گفته که چه جوری بعضی وقتا خود خانوما باعث ضایع شدن حقشون میشن.واقعا به جا بود.بعدش که لطف کرد شعرشو خوند ازش پرسیدم که تا حالا مسابقات فرهنگی هنری اموزش پرورشو شرکت کرده؟

که گفت:اره شرکت کردم.. همیشه م اول ناحیه شدم.


میخواستم بهش بگم که از همین الانم مشخصه که اینده روشنی داری.ولی نگفتم چون فکر کردم زیادی کلیشه ای میشه.به جاش بهش بابت استعدادش تبریک گفتم و گفتم که واقعا بهش ازین بابت حسودیم میشه:)

دیگه نشد بیشتر ازین باهاش حرف بزنم چون معلما رفتن سر کلاس،ولی میخوام برم باهاش حرف بزنم که اگه میشه با اجازه خودش و با اسم خودش یکی از شعراشو اینجا بذارم.