اینجا بخوان

روزنوشته های یک نوجوان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکنده» ثبت شده است

به مناسبت نمیدونم چندمین پست وبلاگ


این چند وقت اکثر اوقات داشتم به این فکر میکردم که آیا این پست را بنویسم یا نه. به جایی احتیاج داشتم که تمام افکار این چند مدت خود را خالی کنم ولی هی با خودم میگفت م که نباید فضای وبلاگ را خیلی با چرت و پرت های مغز خود پر کنم. ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که مگر من چند بار چهارده ساله میشوم. چند بار دیگر میتوانم همچین حسی را نسبت به زندگی داشته باشم. این پست مطالب خیلی خیلی پراکنده و نامربوط به هم است که شاید بعدا برای هر کدامشان یک پست جداگانه بنویسم.
چند وقت پیش که جواب سلامت روان دانش آموزان برای مدارس ارسال شد مشاورمان دوتا چیز را به من گوش زد کرد یعنی درواقع گفت دیگر شورش را درآورده ای.یکی درون گرایی و آن یکی هم خشم فروخورده.خشم فروخورده؟
راست میگوید.الان که دارم به ش فکر میکنم واقعا هم همینطور است.دو تا مثال یا خاطره ای که این چند وقت هی خودم را برایشان سرزنش کرده ام تعریف میکنم.
سر کلاس ادبیات داشتم کتاب مسخ کافکا را به بچه ها معرفی میکردم.داشتم میگفت م که بله این داستان مردی به نام گرگور است(اسمش چون خیلی برایم عجیب بود یادم مانده)که یک روز صبح از خواب بلند میشود میبیند تبدیل به یک ملخ خیلی بزرگ شده است.
که یکهو یکی از بچه ها دهانش رو باز کرد و گفت:ایییی!چقد چندشه این داستانه.
من چند ثانیه فقط نگاهش کردم و بعد بهش پریدم:واقعا درکت از دنیای اطرافت در همین حده؟اینا استعاره ست عزیز.استعاره که میدونی چیه؟امیدوارم ازین ببعد حداقل یکم دیدت رو به دنیای کوچیکت عمیق تر کنی.
حالا یادم نیست که دقیقا همین را گفته بودم یا نه.ولی واقعا همین قدر با بیرحمی به او پریدم.هنوزم که هنوز دارم در سر خودم میزنم که اخر احمق مگر همه آدمها مثل هم هستند؟مگر همه باید مثل تو باشند؟
ولی اگر راست و حسینی بخواهم بگویم ته دلم ازین که جوابش را دادم خنک شد:)خشم فروخورده منظورم همین بود:)))
یک بار هم داشتم با یکی از بچه خیلی پولدار های مدرسه حرف میزدم.داشت بلوف میزد.پشت سر هم.بعد هم برداشت گفت:میدونی؟مامان من میدونه من اینجا هیچی نمیشم.برا همین داره کارای زندگی تو آمریکا رو برام جور میکنه.
جلو خودم را نگه داشتم. واااقعا جلوی خودم را نگه داشتم که بهش نگویم:عزیزم تو تا اینجا هیچی نباشی،اونجام هیچی نیستی و نمیشی.
نگفتم و هنوز هم دارم حسرت می خورم.وجدانم آن گوشه نشسته دارد برای خودش چرت و پرت میگوید،اصلا دلم نمی خواهد به وجدانم توجه کنم:)فقط دلم میخواهد یک لحظه به عقب برگردم و به او حالی کنم که دنیا آن طور که در مغز کوچک اوست اداره نمیشود.
خشم فروخورده:))
درمورد درون گرایی هم بگویم.که مردم فکر میکنند ‌کلاس دارد.مثل گیاه خواری.مثلا این که بگویی من درون گرا هستم چقدر چیز خفنی است.که واضح است چقدر تفکر چرتی ست.من هم نمی دانستم که انقدر در من ویژگی پررنگی ست که مشاور تذکر بدهد. واقعا هم قبل تر ها خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار میکردم یا راحت با آن ها حرف میزدم.الان انگار پسرفت کرده باشم؛نمیتوانم راحت حرف بزنم.انقدر من من میکنم تا طرف خسته میشود.هیچ مهمانی را هم مطلقا نمیتوانم تحمل کنم.البته این از بچگی اخلاق گندم بود.بچه تر که بودم نمی فهمیدم و غر میزدم.ولی الان مجبورم تحمل کنم.ابراز احساسات هم که دیگر هیچ:)
توی همین معرفی کتاب ها سر کلاس ادبیات،معلمم بهم تذکر داد که روی سخنرانی کردنم کار کنم و انقدر من من نکنم.میگفت تو برای یک جمله ساده انقدر من من میکنی بعد یکدفعه یک چیز قلنبه سلنبه میگویی و این دو اصلا با هم جور در نمی آید. اول که این را گفت فکم افتاد.واقعا همیشه همه به من می گفتند که چقدر خوب حرف میزنی.یعنی من واقعا معیار خوبی برای پسرفت هستم:)روز به روز بدتر میشوم.




چند وقت است که هی با خودم میگویم ای کاش با یکی از کارگردانان خفن دنیا فامیلی چیزی بودم.میرفتم ازش خواهش میکردم که از روی حماسه کرپسلی دارن شان فیلم بسازد.مثلا به نولان میگفت م این خوراک خودت است.نمیدانم چرا هیچ کس تا حالا حد خفن بودن این کتاب را درک نکرده است.شاید چون به اسم ژانر نوجوان منتشر شده است.اصلا اهمیتی ندارد.تاآخر عمرم میروم یکی از این کارگردان خفن ها را گیر میاورم و خودم اسپانسر ش میشوم.برای نقش لارتن کرپسلی هم تام هاردی یا کریستین بیل شاید هم متیو مک کانهی خوب باشد.از همین الان دارم خیال پردازی میکنم:)))



کلاس ششم که بودم‌،سرکلاس مطالعات یکم درباره ی کره شمالی حرف زدم.یکی از دوستانم برگشت بهم گفت تو باید رئیس جمهور بشی.حالا جدا ازینکه مثل خیلی چیز های دیگر در این کشور خانم ها نمیتوانند رییس‌ جمهور شوند؛از وقتی هری پاتر خواندن با خودم عهد کردم که به ریاست جایی اصلا فکر نکنم.چه برسد به ریاست جمهور.حالا چرا هری پاتر؟
آن هایی که هری پاتر را خوانده اند احتمالا یادشان است که جایی در فصل ششم یکی از معلم های هری به نام فیلاس اسلاگهورن،یک انجمن داشت که بچه های پولدار یا آن هایی که فک و فامیلشان در وزارت سحر و جادو کار میکردند را دور خودش جمع میکرد و ماهانه برایشان مهمانی می گرفت. دامبلدور درباره او به هری گفت:فیلا س خیلی زرنگه.اون آدما رو دور خودش جمع میکنه ولی بهشون ریاست نمی کنه.اون صندلی عقب رو ترجیح میده چون از اونجا نفوذ بیشتری روی تمام افراد داره.نتیجه ش هم یک پیشنهاد کاری از وزارت یا اشتراک رایگان یک روزنامه ست.(دیالوگ دقیقا این نیست)
من هم صندلی عقب را ترجیح میدهم.اداره مملکت را بسپاریم به اهلش.
این هم روی تمام چیزهایی که از هری پاتر یاد گرفتم:)



یکی از بزرگ ترین آرزو های من اینست که یا خودم گواهینامه بگیرم یا یک آدم خیری پیدا بشود سر صبح که هنوز آفتاب نزده است بردارد فقط با ماشین من را ببرد توی یکی این بزرگراه ها و انقدر برود که آفتاب طلوع کند.عاااشق این کارم.
مثل بچه ها که با ماشین سواری آرام میشوند.واقعا آرزویش را دارم.اهنگ مورد علاقه ام هم که پخش بشود نور علی نور است.خلوت بودن مسیر و خنک بودن هوای صبح و آرامش ش واقعا من را به وجد می آورد. اگر بقیه روز هم بیرون میروم به خاطر آن بخش ماشین سواری اش است.پنجره را میدهم پایین و آهنگ گوش میکنم باد به صورتم میخورد.اصلا مهم نیست که منظره اش‌چه باشد.من با چشم بصیرت نگاه میکنم:)))ولی حیف که برآوردن همین یک آرزوی کوچک هم از محالات شده است.عیبی ندارد.بالاخره یک روز هجده سالم میشود.همان روز تولد هجده سالگی ام که انشالله برسد،میروم و در آموزشگاه رانندگی ثبت نام میکنم.یعنی انقدر دوست دارم:)


دیده اید اکثر اوقات یک موضوع،یک جمله که در جایی خوانده اید یا هرچیزی خیلی الکی و بیربط گوشه ذهنتان جا خوش کرده است.همیشه است و سایه اش را بر همه چیز می اندازد. اهمیتی ندارد چه باشد.حتی خیلی بی اهمیت.
مثلا برای من اینکه زاکربرگ یک کمد لباس دارد که همه اش لباس های یک شکل است.همان تیشرت خاکستری که همیشه می پوشد.فقط برای اینکه انرژی و فکر برای انتخاب لباس نگذارد تا بقیه روز برای حل بقیه مسائل شرکت به آن بزرگی ذهنش اوکی باشد.اوباما هم خودش لباس هایش را انتخاب نمیکرد.نمیدانم چرا ولی همیشه یک گوشه ذهنم هست.
یا این دیالوگ فیلم تلقین
_ بهت میگم به فیل فکر نکن.به چی فکر میکنی؟
_ به فیل.
یا این جمله که راه های منتهی به جهنم با نیت های خیر سنگفرش شده است.



روز گرمی ست.مهدی یراحی توی ضبط ماشین از ته دلش نعره میزند:هیشکی نمیییی بییییییینهههه.سعی میکنم صدایش را نادیده بگیرم و روی آهنگی که از توی هندزفری پخش میشود تمرکز کنم.تا چند ساعت دیگر می رسیم به تهران.در تهران خیلی چیزهای خوبی در انتظارم است و واقعا خوشحالم.الان هم این هارا با گوشی تایپ کرده ام.پدرم درآمد ولی به خالی شدن بعدش می ارزید.
تهران
ما اومدیم:)
۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۶ ۲ نظر
atena aa
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۵ ب.ظ atena aa
آدمک های بی صورت

آدمک های بی صورت

من خوابای عجیب تا حالا زیاد دیدم ولی بعضیاشون بودن تا حالا که واقعا خاص بودن.به تعبیر خواب اصلا اعتقادی ندارم ولی خیلی خوشم میاد که داستان خوابم برعکس بقیه اوقات که از یه سری جلوه های ویژه درهمو برهم ساخته شده،یه هدفی رو دنبال کنه.مث وقتی که آدم داره فیلم میبینه.از بچگیم یه چیزایی رو یادمه که نمیدونم تو خواب دیدمشون یا تصورشون کردم.آدمای بی صورت.همییشه خواب اینا رو میدیدم و ازشون وااقعا میترسیدم.این آدمکای سفیدی که رو تابلو های راهنمایی رانندگی هستن؟ازونا.نسخه ی  ده برابر بزرگترشون.خواب میدیدم گله ای دارن از راه پله های خونمون میان بالا و منظم پاهاشونو به زمین میکوبن.گاهی وقتا خواب میدیدم اعضای خانواده اون شکلی شدن.چشماشونو تار میدیدم  و اونام دقیقا میشدن مث آدمکای تو خوابم.میخواستن که بیان منو بترسونن.دقیقا یادم نمیاد این دومیو تو خواب دیده باشم.فکر میکنم تصور کرده باشم.کلا وقتی که بچه بودم همش با خودم فکر میکردم نکنه این آدمای دور و برم واقعی نباشن؟یعنی مامان و بابا و داداشم ازون موجودات ماورایی ترسناک باشن که اومدن درباره ی انسان ها روی زمین تحقیق کنن و منو به عنوان نمونه آزمایش در نظر گرفتن.حالا وقتی بچه بودم انقدرم علمی فکر نمیکردم:)میخوام بگم یه چیزی تو همین مایه ها.تقریبا یک سال پیش بود فکر کنم دوباره خوابشونو دیدم اونم به خاطر این بود که داشتم توی دیجی کالا مگ ول میگشتم و یه خبر درباره ی ساخت یه مستند/فیلم ترسناک درباره ی  اسلندرمن خوندم.یعنی تجسم تمام ترسام بود.دقیقا همون چیزی بود که تمام بچگیم ازش میترسیدم.اونجا بود که دوباره خوابشونو دیدم.

دیشب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که توی یک جای خیلی خیلی بزرگی که مث یه باغ خشک بود که دور و برش دیوارای بلند کشیده بودن گیر افتادم.روی دیوارا فنس کشیده بودن و ازین درای بزرگ سفت و محکم داشت که چند تا سرباز با تفنگ واستاده بودن و ازش نگهبانی میکردن.فضا یه جورایی مثل زندان بود ولی نه.بیشتر مث دنیایی بود که توی 1984تصویر شده بود.فقط کوچیک تر.یه عالمه اتاقای به چسبیده وسط باغ ساخته بودن که آدما توش زندانی شده بودن.منو چند نفر از دوستام بودیم که مث اینکه یواشکی وارد شده بودیم یه سری اطلاعات رو از بین ببریم.اونجا انگار مثل یک سازمان جاسوسی بود.یک نفر هی  میگفت که اینجا راز های تمام مردم دنیا،تمام زندگیشون، تمام اطلاعات خصوصی شون جمع شده و آدمای اینجا دارن از مردم با استفاده از این اطلاعات سواستفاده میکنن.ماباید اونا رو ازبین ببریم.بعدشم هی میگفت که آره یه سری کامپیوتر هست که اطلاعات توی اون ها ذخیره شدن.ما باید به اونا دسترسی پید کنیم.منم فقط یه چیزو تکرار میکردم.هی میگفتم عزیزم آدمای اینجا انقدر باهوش هستن که بدونن کامپیوترا هک میشه.اونا اطلاعاتو به صورت سنتی تر ذخیره کردن.روی کاغذ.ما باید به اونا دسترسی پیدا کنیم.مهم نیس که آخر همه به طرز خنده داری کشته شدن و من از خواب پریدم مهم اینه که چرا این خوابو دیدم.دیشبش داشتم درباره ی فیسبوک و زاکربرگ و اینا، اینور و اونور چیزی میخوندم که رسیدم به خبر رسوایی اخیر فیسبوک.کل شب فکرمو مشغول کرد و وقتی که خوابیدم باعث شد همچین فیلنامه ای توی ذهنم درست بشه:)

نشستم فکر کردم درباره ی اینکه چرا من هی خواب های اینجوری میبینم.چند بار درباره ی ترس های بزرگم فکر کرده بودم ولی این دفعه واقعا به نتیجه ی درست و حسابی رسیدم.آدمکای بی صورت، مامان و بابایی که واقعی نیستن و و دزدیده شدن اطلاعات شخصی.فهمیدم که من از مورد خیانت واقع شدم خیلی میترسم.ازینکه آدم ها اون قدر که دوست به نطر میرسن نباشن.یک بار یادمه وقتی کلاس چهارم بودم با یک نفر دوست شدم وخیلی صمیمی شدیم.خیلی .در حدی که با هم رفت وآمد میکردیم.کم پیش میومد که مادرو پدر من اجازه بدن به خونه کسی رفت وامد کنم.چند وقت بعدش که  یکی از بچه های کلاس اومد گفت که همون بنده خدا همچین چیزی رو درباره ی تو به همه گفته خییییلی ناراحت شدم.نسبت به سنم خیلی حرف دردناکی بود.یادمه تا دوسال بعدش که با هم توی یک مدرسه بودیم دیگه باهاش حرف نزدم.ازهمون موقع یاد گرفتم با دقت با آدما دوست بشم:)

الان که دارم به همه ی این ها فکر میکنم میبینم که خیلی لوس بازی درآوردم در این مورد.رسما این ترس رو برای ذهنم به عنوان نقطه ضعف مشخص کردم.ترس از مورد خیانت واقع شدن.مسخرس.آدم ها هیچ کدومشون هیچ وقت اونقدر شرافتمند نبودن که حواسشون به این باشه که مبادا به دوستیشون خیانت کنن.مبادا فلان کار رو بکنن چون تاثیر وحشتناک بدی روی دیگری داره.آدم ها هیچوقت  پایبند به مقررات نفر دیگه نیستن.و حالا که من این نقطه ضعف رو دارم احتمالا همیشه ضربه میخورم.

در این مورد من یکی که دیگه نمیخوام خواب آدمک های بی صورت رو ببینم.

۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۵ ۵ نظر
atena aa
جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۵ ب.ظ atena aa
معضل طفلک عصر ما

معضل طفلک عصر ما

درباره معضل کتاب و کتاب خوانی حرف های زیادی شنیده ایم.بیشترشان همان حرف های کلیشه ای همیشگی بوده اند.اکثرا چرت و پرت . بعضی وقت ها چیز های خوبی هم درموردش نوشته میشود اما خیلی کم.این یکی اما،موضوعات پراکنده ای در این باب است که نظرات شخصی نویسنده است و بعدا شاید خودش هم نخواهد این هارا بخواند:
1.چند روز پیش یکی از اقوام لطف کردو به عنوان عیدی خواست به همه بچه ها کتاب هدیه بدهد.خودش میگفت تمام کتاب ها را از طرف مقر کتاب هدیه میدهد.مخصوصا برای من کتابی اورده بود جدا از بقیه.برای یک انتشاراتی معروف بود و خود کتاب هم بار ها اسمش به گوشم خورده بود.کلبه ی عمو تام هریت بیچر استو.کتاب ژانر کلاسیک بود و من اصلا رابطه ی خوبی با کتاب های کلاسیک ندارم.ولی خوشحال بودم که حداقل رویش مهر مقر کتاب!نخورده بود.شاید ندانید مقر کتاب چیست و کجاست.ولی سعی کنید خودتان از اسمش حدس  بزنید.کتاب های بقیه،کتاب های غریبی بودند.تاریخ مستطاب امریکا که از اسمش هم بیطرف بودنش معلوم بود:) و غیره.بعدا سر فرصت نشستم کتاب را باز کردم و سعی کردم سرنخی مبتنی براین پیدا کنم که ان کتاب در مقر کتاب چه کار میکرد.کتاب را که باز کردم فهمیدم.درباره ی سیاه پوستی مذهبی که برای ازادی تلاش میکند و خود نویسنده هم یک کاتولیک سرسخت بود.نمیخواهم درباره ی کتاب یا نویسنده نظر بدهم.کتاب،کتاب بسیار خوبیست و نویسنده هم انسان ارزشمندی بوده است.ولی موضوع غیر قابل تحمل بودن دسته بندی کردن کتاب ها از طرف مقرکتاب بوده است.دلم میخواست به ان اقوام بگویم که این چه کاریست.شماکه کار ارزشمندی در مقر کتاب انجام میدهید کمی  وا بدهید.به جایی که بروید دست بچه های دبستانی "پسران قابیل فرزندان دوزخ بدهید"که اخرش با بریدن سر قهرمان داستان تمام میشود و تمامش درباره ی جنگ شیعه و سنی ست.چیزی که بچه ی در ان سن حتی دغدغه ی ان را هم ندارد و بیشتر حالش را از هر چه کتاب است به هم میزند،بروید چند جلد مجموعه ی هری پاتر را به شان بدهید.اگر این هم توقع زیادی ست،(به خاطر فضای سکولار کتاب).برویدداستان های ژول ورن را به او بدهید تا بخواند.تا حداقل ذهنش با تخیلات سفر به فضا پر بشود نه با اینکه چگونه همه ی ادم های دنیا را مسلمان کنیم.احتمالا با سر بریدن!
2.ده تا کتاب را با هم نخرید!چند وقت پیش رفتم، فکر کنم اخرین بخش از کتاب "سرلوحه ها"ی رضا امیر خانی را باز کردم و با شوق وذوق لیست صد تا کتابی را که پیشنهاد داده بود بررسی کردم و ان هایی که فکر کردم خوشم میاید را یادداشت کردم و رفتم ان هاییشان را که پیدا کردم خریدم.اولین بار بود که چندین جلد کتاب با ژانر های متفاوت را با هم میخریدم.امدم و با شوق ان هارا در کتابخانه ام چیدم وبه خودم گفت حداکثر تا سه ماه دیگر همه شان را میخوانم. الان که بیشتر از سه ماه از ان موقع گذشته ست دارم هنوز اولی را تمام میکنم.به خودم قول دادم دیگر هرگز تا وقتی همه ی کتاب های کتابخانه ام را نخواندم کتابی نخرم.لیست همین کتاب های نخوانده ام را اینجا مینویسم که بعدا که خواندمشان  یادم باشد بیایم درموردشان بنویسم،شاید شما هم بخواهید بخوانید:
بیگانه ----آلبر کامو
بالاتراز هر بلندبالایی---- جی.دی.سلینجر
امریکا ----فرانتس کافکا
دنیای نورا ----یوستین گاردر
ریگ روان----استیو تولتز
برتری خفیف----جف اولسون
3.درمورد نقد کردن یک کتاب من خیلی فکر کردم.چند وقت پیش میخواستم درمورد کتاب جز از کل استیو تولتز مطلبی بنویسم ونظرم را درموردش بگویم.با خودم گفتم که ایا من که هیچ سوادی در زمینه ی نقد ادبیات ندارم،ایا حق دارم که این کار رو بکنم؟این یک جور حرف مفت زدن درمورد موضوعی که هیچ سوادی درش ندارم محسوب نمیشود؟ولی بعد از یکم نظرات این و ان را خواندن به این نتیجه رسیدم که زمانی ما حق نداریم نظر بدهیم که موضوع،موضوعی علمی باشد و ان وقت است  که حرف زدن بدون اگاهی از اعداد و ارقام و خود ان علم هیچ ارزشی ندارد.ولی زمانی که کتاب برای مخاطب عام نوشته شده است ما مخاطب عام حق داریم صرفا درمورد چیزهایی که به ما مربوط میشود نظر بدهیم.مثلا تاثیر گذاری کتاب چه قدر بود و از این قبیل.
***این که اون پست هنوز نوشته نشده به تنبلی نویسنده برمیگرده:))))
4.کتاب نان فیکشن خواندن کار سختیست.اصولا ما موضوعات را درقالب داستان بیشتر میگیریم و یادمان میماند.و صد البته که خواندن داستان بسیار لذت بخش تر است.ولی اکثر اوقات یک کتاب نان فیکشن نسبت به یک کتاب داستانی با همان قدر قطر نکات بیشتری را که به شان نیاز داریم به ما یاد میدهد.سخت است ولی به صرفه تر است.همانقدر زمان میگذاری ولی بیشتر یاد میگیری.من دارم سعی میکنم این کتاب هارا بیشتر درکتابخانه ام جا بدهم.
5.از دایره راحتی خودتان بیرون بیایید!از اولین کتاب هایی که من وقتی بچه تر بودم خواندم،کتاب های هری پاتر بود.بعد از خواندن آن ها هر کتابی را که باز میکردم و خوشم نمیامد مثل بچه ای که به اغوش مادرش پناه میبرد میرفتم و کتاب های هری پاتر را باز میکردم و برای چندمین بار ان ها را میخواندم.به قولی برای اینکه بشورد و ببرد:)بدون اغراق من هرجلد مجموعه ی هری پاتر را بیشتر از شانزده بار خواندم و بعضی را بیشتر از بیست بار.شاید بخشی اش به خوب بودن کتاب ربط داشت ولی فقط بخش از ان.بیشترش به خاطر اینکه میترسیدم کتابی جدید را باز کنم و خوشم نیاید.تا اینکه یک روز دستم خورد و تمام PDFهای هری پاتر پاک شد.از ان به بعد مثل بچه ی ادم رفتم سراغ بقیه ی کتاب های خوب.شما منتظر پاک شدن یا گم شدن کتاب های موردعلاقه تان نمانید.
6.صحبت PDFشد.لطفا شما این کار بدی که من قبلا انجام میدادم را انجام ندهید.کتاب را بخرید یا حداقل اگر نسخه ی دیجیتالش را میخواهید بالایش پول بدهید.موسیقی را میشود یک جوری توجیه کرد ولی کتاب را نه. خواننده کنسرت میگذارد ولی نویسنده چه کار کند؟
خلاصه اینکه کتاب معضل طفلک عصر ماست.حرف درموردش زیاد میزنیم.ولی کافی نیست.خیلی حرف ها هم درموردش میزنیم که کم ان هم زیاد است ...
کافیست روزی بفهمیم اخرین چیزی که برایمان برای تنها نماندن،میماند، کتاب است...
 پی نوشت:برای بیطرف بودن،مقر کتاب گاهی کتاب های خیلی خوبی از نویسنده های خوبی مثل رضا امیرخانی هم هدیه میدهد.
پی نوشت 2 :داشتم برای این پست دنبال عکس میگشتم که جمله ی زیبایی را درمورد کتاب دیدم ولی متاسفانه نفهمیدم جمله از کیست:
                                                  ملتی که کتاب نمیخواند باید تمام تاریخ را تجربه کند...




۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۳۵ ۲ نظر
atena aa