من فقط یک راه طولانی میخواهم. یک راهی که فقط بتوانم تویش بدوم. یا اصلا میخواهم فقط یک ساعت فکر نکنم. یک ساعت با آرامش بتوانم بخوابم رها و آزاد از هر فکری. جدا از این تابلوی بزرگی که توی مغزم با حروف بولد چراغ میزند که اینجا ترسناک است. جدا ازین اتاقها که انگار همیشه یک چیزی کم دارند. جدا از مدرسه که هر صبح غم انگار میخواهد آدم را خفه کند. من فقط دلم برای آرامش تنگ شده است. من دلم فقط میخواهد به یک رابطهام نگاه کنم و با آرامش لبخند بزنم به صادقانه بودنش. به ماندنش. نه اینکه بدانم سال دیگر تنهاتر خواهم شد. من فقط دلم میخواهد به یکی ازین آرزوهای کوچکی برسم که مال خود خودم است.یا حداقل از دست این رویای طولانی خلاص بشوم.چه میشود که جاها یک ساعت در دنیا عوض شوند؟من میخواهم فقط یک ساعت نتوانم فکر کنم. این افکاری را که پشت سر هم میآیند را بگذارم روی حالت میوت و بروم. فقط یک ساعت نتوانم به این چیزهایی که دارم یکی یکی از دست میدهم فکر کنم. یک ساعت نتوانم به این دردی که دنیا را لحظه لحظه بیشتر پر میکند فکر کنم. دلم میخواهد این نا امیدی که مثل کنه چسبیده بهم را بکنم. نا امیدی ای که انگار دارد دم گوشم جیغ میکشد و نمیگذارد بخوابم. که میدانم هر چقدر هم نصف شب از تخت بپرم بیرون و دور این سالن راه بروم کم است. آدم دستش را دراز میکند که یک بارقهی کوچک امید را در دست بگیرد ولی نمیتواند.پس نگو تلاش نکردم. نگو نشستم و نگاه کردم. من بارها و بارها دستم را دراز کردم اما نتوانستم.هر بار انگار یکی با تمام قدرت کوبید روی دستم. نگو که صبر نکردی که کردم.هیچ کس بیشتر از من به معجزهی زمان اعتقاد ندارد. صبر کردم اما حتی زمان هم نتوانست این صدایی که همه جا میگوید ''اینجا جای تو نیست''را تمام کند. اما اینبار حتی این اتاق کوچک لعنتی هم مرا پس میزند. میشود بگویی چرا؟ فقط بگو چرا؟
دلم میخواهد بعد یک عالمه راه رفتن که صورتم قرمز میشود بروم جلوی آینه و لبخند بزنم. لبخند بزنم برای انگیزهی جدیدی که برای خودم پیدا کردهام. نه اینکه بدانم اگر هزار کیلومتر هم دور این اتاق دور بزنم افکارم هم مثل خودم به مقصد نمیرسند. دلم میخواهد از دست این جملهی مسخرهی ایتس نات فیر توی سرم خلاص بشوم.دلم میخواهد از شر این کابوسهای وحشتناکی که هرشب دارم یکی را میکشم خلاص بشوم. نگو که نخواستی که خواستم.. نگو درد شکم سیریست که نیست.. نگو..
ببین؛این بار حتی شاعرانه هم نیست..