اینجا بخوان

روزنوشته های یک نوجوان

۱۱ مطلب با موضوع «Mood» ثبت شده است

به مناسبت نمیدونم چندمین پست وبلاگ


این چند وقت اکثر اوقات داشتم به این فکر میکردم که آیا این پست را بنویسم یا نه. به جایی احتیاج داشتم که تمام افکار این چند مدت خود را خالی کنم ولی هی با خودم میگفت م که نباید فضای وبلاگ را خیلی با چرت و پرت های مغز خود پر کنم. ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که مگر من چند بار چهارده ساله میشوم. چند بار دیگر میتوانم همچین حسی را نسبت به زندگی داشته باشم. این پست مطالب خیلی خیلی پراکنده و نامربوط به هم است که شاید بعدا برای هر کدامشان یک پست جداگانه بنویسم.
چند وقت پیش که جواب سلامت روان دانش آموزان برای مدارس ارسال شد مشاورمان دوتا چیز را به من گوش زد کرد یعنی درواقع گفت دیگر شورش را درآورده ای.یکی درون گرایی و آن یکی هم خشم فروخورده.خشم فروخورده؟
راست میگوید.الان که دارم به ش فکر میکنم واقعا هم همینطور است.دو تا مثال یا خاطره ای که این چند وقت هی خودم را برایشان سرزنش کرده ام تعریف میکنم.
سر کلاس ادبیات داشتم کتاب مسخ کافکا را به بچه ها معرفی میکردم.داشتم میگفت م که بله این داستان مردی به نام گرگور است(اسمش چون خیلی برایم عجیب بود یادم مانده)که یک روز صبح از خواب بلند میشود میبیند تبدیل به یک ملخ خیلی بزرگ شده است.
که یکهو یکی از بچه ها دهانش رو باز کرد و گفت:ایییی!چقد چندشه این داستانه.
من چند ثانیه فقط نگاهش کردم و بعد بهش پریدم:واقعا درکت از دنیای اطرافت در همین حده؟اینا استعاره ست عزیز.استعاره که میدونی چیه؟امیدوارم ازین ببعد حداقل یکم دیدت رو به دنیای کوچیکت عمیق تر کنی.
حالا یادم نیست که دقیقا همین را گفته بودم یا نه.ولی واقعا همین قدر با بیرحمی به او پریدم.هنوزم که هنوز دارم در سر خودم میزنم که اخر احمق مگر همه آدمها مثل هم هستند؟مگر همه باید مثل تو باشند؟
ولی اگر راست و حسینی بخواهم بگویم ته دلم ازین که جوابش را دادم خنک شد:)خشم فروخورده منظورم همین بود:)))
یک بار هم داشتم با یکی از بچه خیلی پولدار های مدرسه حرف میزدم.داشت بلوف میزد.پشت سر هم.بعد هم برداشت گفت:میدونی؟مامان من میدونه من اینجا هیچی نمیشم.برا همین داره کارای زندگی تو آمریکا رو برام جور میکنه.
جلو خودم را نگه داشتم. واااقعا جلوی خودم را نگه داشتم که بهش نگویم:عزیزم تو تا اینجا هیچی نباشی،اونجام هیچی نیستی و نمیشی.
نگفتم و هنوز هم دارم حسرت می خورم.وجدانم آن گوشه نشسته دارد برای خودش چرت و پرت میگوید،اصلا دلم نمی خواهد به وجدانم توجه کنم:)فقط دلم میخواهد یک لحظه به عقب برگردم و به او حالی کنم که دنیا آن طور که در مغز کوچک اوست اداره نمیشود.
خشم فروخورده:))
درمورد درون گرایی هم بگویم.که مردم فکر میکنند ‌کلاس دارد.مثل گیاه خواری.مثلا این که بگویی من درون گرا هستم چقدر چیز خفنی است.که واضح است چقدر تفکر چرتی ست.من هم نمی دانستم که انقدر در من ویژگی پررنگی ست که مشاور تذکر بدهد. واقعا هم قبل تر ها خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار میکردم یا راحت با آن ها حرف میزدم.الان انگار پسرفت کرده باشم؛نمیتوانم راحت حرف بزنم.انقدر من من میکنم تا طرف خسته میشود.هیچ مهمانی را هم مطلقا نمیتوانم تحمل کنم.البته این از بچگی اخلاق گندم بود.بچه تر که بودم نمی فهمیدم و غر میزدم.ولی الان مجبورم تحمل کنم.ابراز احساسات هم که دیگر هیچ:)
توی همین معرفی کتاب ها سر کلاس ادبیات،معلمم بهم تذکر داد که روی سخنرانی کردنم کار کنم و انقدر من من نکنم.میگفت تو برای یک جمله ساده انقدر من من میکنی بعد یکدفعه یک چیز قلنبه سلنبه میگویی و این دو اصلا با هم جور در نمی آید. اول که این را گفت فکم افتاد.واقعا همیشه همه به من می گفتند که چقدر خوب حرف میزنی.یعنی من واقعا معیار خوبی برای پسرفت هستم:)روز به روز بدتر میشوم.




چند وقت است که هی با خودم میگویم ای کاش با یکی از کارگردانان خفن دنیا فامیلی چیزی بودم.میرفتم ازش خواهش میکردم که از روی حماسه کرپسلی دارن شان فیلم بسازد.مثلا به نولان میگفت م این خوراک خودت است.نمیدانم چرا هیچ کس تا حالا حد خفن بودن این کتاب را درک نکرده است.شاید چون به اسم ژانر نوجوان منتشر شده است.اصلا اهمیتی ندارد.تاآخر عمرم میروم یکی از این کارگردان خفن ها را گیر میاورم و خودم اسپانسر ش میشوم.برای نقش لارتن کرپسلی هم تام هاردی یا کریستین بیل شاید هم متیو مک کانهی خوب باشد.از همین الان دارم خیال پردازی میکنم:)))



کلاس ششم که بودم‌،سرکلاس مطالعات یکم درباره ی کره شمالی حرف زدم.یکی از دوستانم برگشت بهم گفت تو باید رئیس جمهور بشی.حالا جدا ازینکه مثل خیلی چیز های دیگر در این کشور خانم ها نمیتوانند رییس‌ جمهور شوند؛از وقتی هری پاتر خواندن با خودم عهد کردم که به ریاست جایی اصلا فکر نکنم.چه برسد به ریاست جمهور.حالا چرا هری پاتر؟
آن هایی که هری پاتر را خوانده اند احتمالا یادشان است که جایی در فصل ششم یکی از معلم های هری به نام فیلاس اسلاگهورن،یک انجمن داشت که بچه های پولدار یا آن هایی که فک و فامیلشان در وزارت سحر و جادو کار میکردند را دور خودش جمع میکرد و ماهانه برایشان مهمانی می گرفت. دامبلدور درباره او به هری گفت:فیلا س خیلی زرنگه.اون آدما رو دور خودش جمع میکنه ولی بهشون ریاست نمی کنه.اون صندلی عقب رو ترجیح میده چون از اونجا نفوذ بیشتری روی تمام افراد داره.نتیجه ش هم یک پیشنهاد کاری از وزارت یا اشتراک رایگان یک روزنامه ست.(دیالوگ دقیقا این نیست)
من هم صندلی عقب را ترجیح میدهم.اداره مملکت را بسپاریم به اهلش.
این هم روی تمام چیزهایی که از هری پاتر یاد گرفتم:)



یکی از بزرگ ترین آرزو های من اینست که یا خودم گواهینامه بگیرم یا یک آدم خیری پیدا بشود سر صبح که هنوز آفتاب نزده است بردارد فقط با ماشین من را ببرد توی یکی این بزرگراه ها و انقدر برود که آفتاب طلوع کند.عاااشق این کارم.
مثل بچه ها که با ماشین سواری آرام میشوند.واقعا آرزویش را دارم.اهنگ مورد علاقه ام هم که پخش بشود نور علی نور است.خلوت بودن مسیر و خنک بودن هوای صبح و آرامش ش واقعا من را به وجد می آورد. اگر بقیه روز هم بیرون میروم به خاطر آن بخش ماشین سواری اش است.پنجره را میدهم پایین و آهنگ گوش میکنم باد به صورتم میخورد.اصلا مهم نیست که منظره اش‌چه باشد.من با چشم بصیرت نگاه میکنم:)))ولی حیف که برآوردن همین یک آرزوی کوچک هم از محالات شده است.عیبی ندارد.بالاخره یک روز هجده سالم میشود.همان روز تولد هجده سالگی ام که انشالله برسد،میروم و در آموزشگاه رانندگی ثبت نام میکنم.یعنی انقدر دوست دارم:)


دیده اید اکثر اوقات یک موضوع،یک جمله که در جایی خوانده اید یا هرچیزی خیلی الکی و بیربط گوشه ذهنتان جا خوش کرده است.همیشه است و سایه اش را بر همه چیز می اندازد. اهمیتی ندارد چه باشد.حتی خیلی بی اهمیت.
مثلا برای من اینکه زاکربرگ یک کمد لباس دارد که همه اش لباس های یک شکل است.همان تیشرت خاکستری که همیشه می پوشد.فقط برای اینکه انرژی و فکر برای انتخاب لباس نگذارد تا بقیه روز برای حل بقیه مسائل شرکت به آن بزرگی ذهنش اوکی باشد.اوباما هم خودش لباس هایش را انتخاب نمیکرد.نمیدانم چرا ولی همیشه یک گوشه ذهنم هست.
یا این دیالوگ فیلم تلقین
_ بهت میگم به فیل فکر نکن.به چی فکر میکنی؟
_ به فیل.
یا این جمله که راه های منتهی به جهنم با نیت های خیر سنگفرش شده است.



روز گرمی ست.مهدی یراحی توی ضبط ماشین از ته دلش نعره میزند:هیشکی نمیییی بییییییینهههه.سعی میکنم صدایش را نادیده بگیرم و روی آهنگی که از توی هندزفری پخش میشود تمرکز کنم.تا چند ساعت دیگر می رسیم به تهران.در تهران خیلی چیزهای خوبی در انتظارم است و واقعا خوشحالم.الان هم این هارا با گوشی تایپ کرده ام.پدرم درآمد ولی به خالی شدن بعدش می ارزید.
تهران
ما اومدیم:)
۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۶ ۲ نظر
atena aa
چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۵ ب.ظ atena aa
سادس...

سادس...

چند وقت پیش یکی از دوستان عزیزم برایم زیر پست تعلیق یک کامنت خصوصی گذاشت.همه این دخترو پسر های دلشکسته اینستاگرام را دیده ایم.شر و ور هایشان و اینکه توی غمگین نشان دادن خودشان مسابقه گذاشته اند.چیزی که دوستم برایم فرستاد در نگاه اول برایم همینطور به نظر آمد.ولی وقتی که آن را خواندم انقدر حالم را خوب کرد که دلم نیامد این جا نگذارمش.



"به هر حال من یه جمله ی قشنگ تو دفترخاطرات مامان بزرگ خدا بیامرزم خوندم که برای خواهرش نوشته بود؛ من و تو زیبایی های طبیعت را آنچنانکه باید نمی بینیم و از آن لذت نمی بریم . گاهی با خود فکر میکنیم که چرا بوجود آمده ایم، چرا باید زندگی کنیم؟و مفهوم این زندگی چیست؟منیر عزیزم زندگی هر مفهومی داشته باشد ما ناچار به ادامه ی آن هستیم پس چه بهتر که عینک بدبینی را از چشممان برداریم و آنرا بیهوده نپنداریم و تا آنجا که میتوانیم از آن لذت ببریم."

جملات بالا جمله های ساده ای هستن. ولی حس عجیبی توی خودشون دارن.شاید در آینده نظرم درموردشون عوض بشه.شاید شرایطی که وقتی این جمله هارو خوندم داشتم باعث شد انقدر بنظرم قشنگ برسن.ولی به هر حال دوست داشتم شمام بخونیدشون:).
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۵ ۲ نظر
atena aa
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ atena aa
تعلیق

تعلیق

الان فکر کنم یکی دو هفته از رفتنش میگذره.بعضی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه توهم بوده باشه؟نکنه همشو تصور کرده باشم؟اصلا اونی وجود نداشته باشه؟شاید من فقط اونو ساختم تا از موقعیتم فرار کنم.شاید کل زندگیم توهم بوده باشه.شاید الان در واقعیت توی بیمارستان روی تخت تو کما باشم.کی میدونه؟شاید همه ی اینا یه شوخی بزرگ از طرف ذات هستیه.هر چی که باشه الان هیچ حسی ندارم.نه تنفر نه شادی نه ناراحتی.فقط وجود دارم.میخوابم.صبح بلند میشم میرم مدرسه امتحانو میدم برمیگردم.یا میخوابم یا فیلم نگا میکنم.منتطر افطار میمونم.موقع افطار سه تا دعا میکنم از روی عادت.رو به خدایی که حتی نمیدونم وجود داره یا نه. ... و .... و .... .مهم نیست.بعد هی منتظر میمونم.هی منتظر میمونم.نمی دونم منتظر چی.کارامو خیل کند انجام میدم.درس میخونم.زبان میخونم. و صندوق بیان و ایمیلمو چک میکنم.منتظر یه چیزی که یه حس جدید توم به وجود بیاره.یه حسی جز این یکنواختی رقت آور.ته دلم میدونم تا جیزی توی وبلاگ منتشر نکنم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.هیچ کس ایمیلی نمیده یا هرچی.حتی  وقتی که مجبورم چیزی رو تحمل کنم که دوست ندارم،حالا هر چی میخواد باشه بازم هیچ حسی ندارم.قبلنا حداقل مبارزه میکردم.متنفر میشدم.حتی وقتی اون زنگ میزنه وقتی منتظرم باهاش حرف بزنم هی از خودم میپرسم خب که چی؟اون داره زندگیشو پیش میبره.من که یه گوشه از ذهنشو مشغول کردم فقط یه مزاحمم.گرچه که خودش میگه مراحم.مراحم؟سخته.هرکاری میکنم هیچ حسی ندارم.انگار بی حسی موضعی روی روحم پاشیده باشن.روح؟اصن چیزی به اسم روح وجود داره؟نمیدونم.زیبایی که معمولا یه قسمت کوچیک از ذهن همه رو به خودش مشغول میکنه هم دیگه اهمیتی نداره برام.هو کرز؟تهش چی میخواد بشه؟تولید مثل نسل بشر.که صد سال میخوام نشه.بچه به وجود بیاریم که عذاب بکشن؟دیگه حتی نمیخوام کسی رو تو ذهنم تصور کنم و باهاش حرف بزنم.شایدم میخوام.نمیدونم.الان که فکر میکنم عذاب اینکه اون آدم اونجا حضور فیزیکی نداره روحم رو انقدر آزار میده که ارزشش رو نداره.این حس تعلیق رو دوست دارم.خیلی دوست دارم.چون احتمالا برای من دوتا حالت بیشتر وجود نداره.یا استرس همیشگی درمورد چیزای بشری یا همین حس تعلیق.متنفرم از متوسط بودن.متنفرم ازین که هر حرفی که با خودم میزنم نکنه دارم خودمو گول میزنم؟نکنه دارم به خودم ترحم میکنم؟دلم میخواد فیلم نگاه کنم ولی به اون قول دادم وقتمو هدر ندم.اگه لپ تاپ و خاموش کنم و بشینم به درو دیوار کنمو هی ذهنمو به هم ریخته تر از قبل کنم کم تر احساس بی مایگی میکنم.دیگه حتی کتاب هم بهم جواب نمیده.حالم به هم میخوره ازین که هر کتابی رو که باز میکنم_که مثلا گاردین گفته قبل مرگ باید بخونین_میبینم چرت گفته.شایدم نگفته ولی واقعا مشکل از منه که نمیفهمم داستانای کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم سلینجر منظورشون چیه؟شایدم واقعا مشکل از منه.به نظرم تمام چیزای دنیا چرتن.تمام مفاهیم تمام افکار تمام احساسات چرتن.چون همشون به مرگ ختم میشن.همشون تموم میشن.اگه تموم نشن خودشون خسته میشن از ابدیت.خودشون میخوان بمیرن.مرگ پایانه.امیدوارم پایان باشه.واقعا امیدوارم که پایان باشه.چون من یکی دیگه نمیتونم این حماقت رو تحمل کنم.

-----------------------------

پ ن : نگارنده موقع نگارش متن بالا خیلی حالش بد بوده.به بزرگی خودتون پارادوکس ها و چرت و پرت هایی که گفته رو ببخشین.

۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۳ ۲ نظر
atena aa