الان فکر کنم یکی دو هفته از رفتنش میگذره.بعضی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه توهم بوده باشه؟نکنه همشو تصور کرده باشم؟اصلا اونی وجود نداشته باشه؟شاید من فقط اونو ساختم تا از موقعیتم فرار کنم.شاید کل زندگیم توهم بوده باشه.شاید الان در واقعیت توی بیمارستان روی تخت تو کما باشم.کی میدونه؟شاید همه ی اینا یه شوخی بزرگ از طرف ذات هستیه.هر چی که باشه الان هیچ حسی ندارم.نه تنفر نه شادی نه ناراحتی.فقط وجود دارم.میخوابم.صبح بلند میشم میرم مدرسه امتحانو میدم برمیگردم.یا میخوابم یا فیلم نگا میکنم.منتطر افطار میمونم.موقع افطار سه تا دعا میکنم از روی عادت.رو به خدایی که حتی نمیدونم وجود داره یا نه. ... و .... و .... .مهم نیست.بعد هی منتظر میمونم.هی منتظر میمونم.نمی دونم منتظر چی.کارامو خیل کند انجام میدم.درس میخونم.زبان میخونم. و صندوق بیان و ایمیلمو چک میکنم.منتظر یه چیزی که یه حس جدید توم به وجود بیاره.یه حسی جز این یکنواختی رقت آور.ته دلم میدونم تا جیزی توی وبلاگ منتشر نکنم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.هیچ کس ایمیلی نمیده یا هرچی.حتی  وقتی که مجبورم چیزی رو تحمل کنم که دوست ندارم،حالا هر چی میخواد باشه بازم هیچ حسی ندارم.قبلنا حداقل مبارزه میکردم.متنفر میشدم.حتی وقتی اون زنگ میزنه وقتی منتظرم باهاش حرف بزنم هی از خودم میپرسم خب که چی؟اون داره زندگیشو پیش میبره.من که یه گوشه از ذهنشو مشغول کردم فقط یه مزاحمم.گرچه که خودش میگه مراحم.مراحم؟سخته.هرکاری میکنم هیچ حسی ندارم.انگار بی حسی موضعی روی روحم پاشیده باشن.روح؟اصن چیزی به اسم روح وجود داره؟نمیدونم.زیبایی که معمولا یه قسمت کوچیک از ذهن همه رو به خودش مشغول میکنه هم دیگه اهمیتی نداره برام.هو کرز؟تهش چی میخواد بشه؟تولید مثل نسل بشر.که صد سال میخوام نشه.بچه به وجود بیاریم که عذاب بکشن؟دیگه حتی نمیخوام کسی رو تو ذهنم تصور کنم و باهاش حرف بزنم.شایدم میخوام.نمیدونم.الان که فکر میکنم عذاب اینکه اون آدم اونجا حضور فیزیکی نداره روحم رو انقدر آزار میده که ارزشش رو نداره.این حس تعلیق رو دوست دارم.خیلی دوست دارم.چون احتمالا برای من دوتا حالت بیشتر وجود نداره.یا استرس همیشگی درمورد چیزای بشری یا همین حس تعلیق.متنفرم از متوسط بودن.متنفرم ازین که هر حرفی که با خودم میزنم نکنه دارم خودمو گول میزنم؟نکنه دارم به خودم ترحم میکنم؟دلم میخواد فیلم نگاه کنم ولی به اون قول دادم وقتمو هدر ندم.اگه لپ تاپ و خاموش کنم و بشینم به درو دیوار کنمو هی ذهنمو به هم ریخته تر از قبل کنم کم تر احساس بی مایگی میکنم.دیگه حتی کتاب هم بهم جواب نمیده.حالم به هم میخوره ازین که هر کتابی رو که باز میکنم_که مثلا گاردین گفته قبل مرگ باید بخونین_میبینم چرت گفته.شایدم نگفته ولی واقعا مشکل از منه که نمیفهمم داستانای کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم سلینجر منظورشون چیه؟شایدم واقعا مشکل از منه.به نظرم تمام چیزای دنیا چرتن.تمام مفاهیم تمام افکار تمام احساسات چرتن.چون همشون به مرگ ختم میشن.همشون تموم میشن.اگه تموم نشن خودشون خسته میشن از ابدیت.خودشون میخوان بمیرن.مرگ پایانه.امیدوارم پایان باشه.واقعا امیدوارم که پایان باشه.چون من یکی دیگه نمیتونم این حماقت رو تحمل کنم.

-----------------------------

پ ن : نگارنده موقع نگارش متن بالا خیلی حالش بد بوده.به بزرگی خودتون پارادوکس ها و چرت و پرت هایی که گفته رو ببخشین.