اینجا بخوان

روزنوشته های یک نوجوان

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۲۴ ب.ظ atena aa
the elephant man

the elephant man

من یک مرضی دارم به نام مرض نقد فیلم خواندن.ساعت ها میروم به دنبال خواندن نقد فیلم های مشهور و آنهایی که بهم پیشنهاد شده است.مهم نیست فیلم را دیده باشم یانه.که اغلب هم همینطوراست.نقد فیلم خواندن یکی از سرگرمی های من است و هیچ وقت هم دلیلش را پیدا نکرده ام.خیلی کشته مرده ی فیلم دیدن نیستم ولی امکان ندارد که فیلمی را بخواهم ببینم و نقدش را نخوانده باشم و یا فیلمی را دیده باشم و نقدش را نخوانده باشم.یکی را میخوانم و روی لینک نقد فیلم بعدی کلیک میکنم وهی بعدی و هی بعدی.مثل یکجور اعتیاد ناجور میماند.یک سینما که میخواهم بروم میروم ته و توی همه ی فیلم هارا درمیاورم وبعد که یکی را انتخاب میکنم میروم نقد فیلم های قبلی کارگردان را میخوانم:).مثل یک جور دیوانگی میماند ولی با این دیوانگی حال میکنم.

چند وقت پیش که اسم فیلم مرد فیل نما(the elephant man)طی روز های متمادی هی به گوشم خورد رفتم و پیدایش کردم.هی خواستم دانلودش کنم.هی گفتم نه.آخر سر هم زدم که دانلودش کنم و بعد دودقیقه پشیمان شدم و کنسل کردم.فیلم برای سال 1980است و من به جز فیلم دوازده مرد خشمگین کلا فیلمی مربوط به آن دوره ی زمانی ندیده ام.برای همین خیلی شک داشتم.میترسیدم به خاطر موضوع انزجار آورش ازآن دسته فیلم هایی باشد که به خاطر اشک ملت را درآوردن هرکاری بکنند.از نقد ها هم چیزی دستگیرم نشد.آخرسر هم از سر لپ تاپ بلند شدم و وقتی برگشتم دیدم فیلم خودش برای خودش دانلود شده است:)

فیلم درمورد مردی به نام جان مریک است که به خاطر اینکه فیلی در دوران بارداری مادرش اورا زمین زده است دچار ناهنجاری های خیلی شدید ظاهری است.در سیرک نگهداری میشود و مردم برای دیدن چهره ی او که با خودشان فرق دارد_پول میدهند.تا اینکه دکتری با بازی بسیار خوب آنتونی هاپکینز_حدس میزنم که تا به حال آنتونی هاپکینز را انقدر جوان ندیده اید_میاید و اورا از آن خراب شده نجات میدهد و میبرد به بیمارستان لندن.آن جا اورا نگه میدارند و دکترمیفهمد که او توانایی فکر کردن حرف زدن و خواندن دارد و به جز ظاهرش تفاوت چندانی با آدم های معمولی ندارد.بقیه فیلم خیلی ساده میگذرد. و گذر زندگی اورا تا زمان مرگش نشان میدهد.این فیلم اشک مرا در نیاورد ولی در طول فیلم موضوع مهمی را یاد گرفتم.احتمالا الان توقع دارید بگویم ظاهر آدم ها مهم نیست و از همین جور چیز های کلیشه ای.نه.درد و رنجش قابل درک بود ولی درد ورنج را در خیلی جاهای دیگر دیده ایم و حقیقتا نمیتوانم بگویم این بدترینش نبود.اول فیلم من میترسیدم که ناگهان فیلم بعد از چندین دقیقه اول را در تعلیق نگه داشتن یکدفعه نمای بسته ای از صورت جان مریک را نشان بدهد _که تا آن موقع فقط واکنش های مردم نسبت به آن را دیده بودیم_و واقعا حوصله ی شوکه شدن را نداشتم.اینکه این طور نشد به کنار ولی آخر های فیلم فهمیدم دیگر آن حس انزجار قبلی را به گریم جان مریک نداشتم.نمیتوانم بگویم که دلم برایش نسوخت.هیچ کس نمیتواند بگوید_ما همیشه میگوییم درست اینست که نباید دلمان برای کسی با این شرایط بسوزد و باید به او کمک کنیم وبا او مانند بقیه برخوردکنیم_درستش واقعا همین است ولی حقیقت اینست که واقعا نمیشود.به نظر من باید یک تبصره به این قانون اضافه کنیم.نمیشود بگوییم ظاهر آدم ها مهم نیست.نه.این حقیقت است که همیشه در روابط و در قضاوت های ذهنی مان در مورد شخصیت فرد دیگر،ظاهر او بخشی از ناخودآگاهمان را اشغال کرده است.ولی باید با حقیقت کنار بیاییم و سعی کنیم با وجود همه ی شرایط ، تمام حقوق معنوی را نیز برای طرف مقابل قایل باشیم.بقیه اش بستگی به شرافتمان دارد.این قضیه را تایید نمیکنم ولی این حقیقت است.

جان مریک هم در پایان این رافهمید.حقیقت خیلی تلخ اینکه با او هیچ وقت مانند یک انسان معمولی برخورد نمیشود و به رفتارهای ترحم آمیز و غیرعادی مهربانانه_که به نظر من از هرچیزی بدتر است_اکتفا کرد.

فیلم ایراد های زیادی داشت ولی من منتقد فیلم نیستم .فقط دوتا چیزی که من را اذیت کرد یکی سیاه و سفید بودن خالص شخصیت ها یکی هم شخصیت جذاب آقای دکتر(اسمش را یادم نمیاید)با بازی خیلی خوب آنتونی هاپکینز که حواس بیننده را بیشتر به سوی خودش میبرد تا شخصیت اصلی داستان:)


۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر
atena aa
چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۵ ب.ظ atena aa
سادس...

سادس...

چند وقت پیش یکی از دوستان عزیزم برایم زیر پست تعلیق یک کامنت خصوصی گذاشت.همه این دخترو پسر های دلشکسته اینستاگرام را دیده ایم.شر و ور هایشان و اینکه توی غمگین نشان دادن خودشان مسابقه گذاشته اند.چیزی که دوستم برایم فرستاد در نگاه اول برایم همینطور به نظر آمد.ولی وقتی که آن را خواندم انقدر حالم را خوب کرد که دلم نیامد این جا نگذارمش.



"به هر حال من یه جمله ی قشنگ تو دفترخاطرات مامان بزرگ خدا بیامرزم خوندم که برای خواهرش نوشته بود؛ من و تو زیبایی های طبیعت را آنچنانکه باید نمی بینیم و از آن لذت نمی بریم . گاهی با خود فکر میکنیم که چرا بوجود آمده ایم، چرا باید زندگی کنیم؟و مفهوم این زندگی چیست؟منیر عزیزم زندگی هر مفهومی داشته باشد ما ناچار به ادامه ی آن هستیم پس چه بهتر که عینک بدبینی را از چشممان برداریم و آنرا بیهوده نپنداریم و تا آنجا که میتوانیم از آن لذت ببریم."

جملات بالا جمله های ساده ای هستن. ولی حس عجیبی توی خودشون دارن.شاید در آینده نظرم درموردشون عوض بشه.شاید شرایطی که وقتی این جمله هارو خوندم داشتم باعث شد انقدر بنظرم قشنگ برسن.ولی به هر حال دوست داشتم شمام بخونیدشون:).
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۵ ۲ نظر
atena aa
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ atena aa
تعلیق

تعلیق

الان فکر کنم یکی دو هفته از رفتنش میگذره.بعضی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه توهم بوده باشه؟نکنه همشو تصور کرده باشم؟اصلا اونی وجود نداشته باشه؟شاید من فقط اونو ساختم تا از موقعیتم فرار کنم.شاید کل زندگیم توهم بوده باشه.شاید الان در واقعیت توی بیمارستان روی تخت تو کما باشم.کی میدونه؟شاید همه ی اینا یه شوخی بزرگ از طرف ذات هستیه.هر چی که باشه الان هیچ حسی ندارم.نه تنفر نه شادی نه ناراحتی.فقط وجود دارم.میخوابم.صبح بلند میشم میرم مدرسه امتحانو میدم برمیگردم.یا میخوابم یا فیلم نگا میکنم.منتطر افطار میمونم.موقع افطار سه تا دعا میکنم از روی عادت.رو به خدایی که حتی نمیدونم وجود داره یا نه. ... و .... و .... .مهم نیست.بعد هی منتظر میمونم.هی منتظر میمونم.نمی دونم منتظر چی.کارامو خیل کند انجام میدم.درس میخونم.زبان میخونم. و صندوق بیان و ایمیلمو چک میکنم.منتظر یه چیزی که یه حس جدید توم به وجود بیاره.یه حسی جز این یکنواختی رقت آور.ته دلم میدونم تا جیزی توی وبلاگ منتشر نکنم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.هیچ کس ایمیلی نمیده یا هرچی.حتی  وقتی که مجبورم چیزی رو تحمل کنم که دوست ندارم،حالا هر چی میخواد باشه بازم هیچ حسی ندارم.قبلنا حداقل مبارزه میکردم.متنفر میشدم.حتی وقتی اون زنگ میزنه وقتی منتظرم باهاش حرف بزنم هی از خودم میپرسم خب که چی؟اون داره زندگیشو پیش میبره.من که یه گوشه از ذهنشو مشغول کردم فقط یه مزاحمم.گرچه که خودش میگه مراحم.مراحم؟سخته.هرکاری میکنم هیچ حسی ندارم.انگار بی حسی موضعی روی روحم پاشیده باشن.روح؟اصن چیزی به اسم روح وجود داره؟نمیدونم.زیبایی که معمولا یه قسمت کوچیک از ذهن همه رو به خودش مشغول میکنه هم دیگه اهمیتی نداره برام.هو کرز؟تهش چی میخواد بشه؟تولید مثل نسل بشر.که صد سال میخوام نشه.بچه به وجود بیاریم که عذاب بکشن؟دیگه حتی نمیخوام کسی رو تو ذهنم تصور کنم و باهاش حرف بزنم.شایدم میخوام.نمیدونم.الان که فکر میکنم عذاب اینکه اون آدم اونجا حضور فیزیکی نداره روحم رو انقدر آزار میده که ارزشش رو نداره.این حس تعلیق رو دوست دارم.خیلی دوست دارم.چون احتمالا برای من دوتا حالت بیشتر وجود نداره.یا استرس همیشگی درمورد چیزای بشری یا همین حس تعلیق.متنفرم از متوسط بودن.متنفرم ازین که هر حرفی که با خودم میزنم نکنه دارم خودمو گول میزنم؟نکنه دارم به خودم ترحم میکنم؟دلم میخواد فیلم نگاه کنم ولی به اون قول دادم وقتمو هدر ندم.اگه لپ تاپ و خاموش کنم و بشینم به درو دیوار کنمو هی ذهنمو به هم ریخته تر از قبل کنم کم تر احساس بی مایگی میکنم.دیگه حتی کتاب هم بهم جواب نمیده.حالم به هم میخوره ازین که هر کتابی رو که باز میکنم_که مثلا گاردین گفته قبل مرگ باید بخونین_میبینم چرت گفته.شایدم نگفته ولی واقعا مشکل از منه که نمیفهمم داستانای کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم سلینجر منظورشون چیه؟شایدم واقعا مشکل از منه.به نظرم تمام چیزای دنیا چرتن.تمام مفاهیم تمام افکار تمام احساسات چرتن.چون همشون به مرگ ختم میشن.همشون تموم میشن.اگه تموم نشن خودشون خسته میشن از ابدیت.خودشون میخوان بمیرن.مرگ پایانه.امیدوارم پایان باشه.واقعا امیدوارم که پایان باشه.چون من یکی دیگه نمیتونم این حماقت رو تحمل کنم.

-----------------------------

پ ن : نگارنده موقع نگارش متن بالا خیلی حالش بد بوده.به بزرگی خودتون پارادوکس ها و چرت و پرت هایی که گفته رو ببخشین.

۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۳ ۲ نظر
atena aa